مهدویت دموکراسی و سیبستان
پس از مدتها بالاخره امروز فرصتی دست داد که مقاله مهدویت ، دموکراسی و سالاد دکتر سروش آقای جامی در سیبستان را بخوانم . و طبق معمول نقدانه ها در همان حین خواندن به من فشار آوردند که بنگارمشان ، اما با فشار به خود تا انتهای مطلب و خواندن همه پیامهای زیر آن صبر کردم . با آنکه مدتها از نقل مطلب گذشته ، ولی مناسب دیدم که مطالبی را در این باره بنگارم ، باشد که در نظر آید .
1 ) آنچه باعث گردیده چنین نقدی بر دکتر سروش وارد شود ، در نظر من دو عامل عمده دارد ، نخست شیوه سنتی بیان خود دکتر سروش و همان حیرت افکنی که در مقاله های قبلی از آن سخن به میان آوردم . ودیگر عدم تفکیک شیوه استدلال عقل گرای قدیم و عقل گرای جدید ، در منطق نقد و انتقادهای ما ، که دارد به یک معضل جدی در همه بحثها مبدل می شود . از اینها که بگذریم در متن سخنان آقای جامی سخنانی تامل برانگیز بیان گردیده ، که شاید اضافه نمودن نکاتی بتواند در ایضاح سخن دکتر سروش موثر باشد .
2) اساسی ترین بحثی که من می خواهم مطرح کنم و بر روی آن پا می فشرم که تا تعیین نشود همه استدلالهای ما بیهوده خواهد بود ، این است که ما باید تعیین کنیم ، که در مورد دو چیز ، دین و مدرنیته ، بر کدامیک تکیه داریم و می خواهیم با تکیه بر آن تنها از محاسن دیگری بهره گیریم .
آنچه واضح است اینکه ما در دنیای مدرن زیست می کنیم ولی درجه مدرن شدن ما تعیین کننده نسبتی است که باید در ترجیح این دو بر یکدیگر در نظر گیریم . همانگونه که خود دکتر سروش در "فربه تر از ایده ئولوژی" بدان اشاره دارد . زیست در دنیای مدرن شامل همه ما نمی شود . اما از آنجا که به اذعان "آیت الله جوادی آملی" ، همه ما سکولار زندگی می کنیم ، به نظر می رسد که در دوره اخیر مدرنیته چنان بر زندگی ما تاثیر گذار شده ، که وجوهی اجتناب ناپذیر در زندگی ما یافته است .
با این تفکیک باید بیاییم و ببینیم که برای ما کدامیک مقدم است ؟ دین یا مدرنیته .
اینجاست که اگر یکی را به عنوان تکیه گاه قبول کردیم ناگزیریم ابتدا تکلیف خود را با وجوه اجتناب ناپذیر و اجتناب پذیر آن مشخص کنیم و بعد به سراغ بهره گیری از دیگری برویم .
نکته آنجاست که در صورت مقدم گرفتن هر یک از این دو وجوهی که در دومی اجتناب ناپذیر می نمایند ، به ناچار آنگاه که در تناقض با اولی قرار گیرند ، اجتناب پذیر خواهند شد .
بدین صورت اگر مدرنیته را مقدم بگیریم ، به دلیل اجتناب ناپذیری عقل گرایی ، قداست زدایی و دیگر ویژگیهای اجتناب ناپذیر آن ، مجبوریم از بسیاری اعتقادات دینی دست بشوییم ، هر چند تا اینک انها را جزء لاینفک دین می دانسته ایم .
و چنانچه دین را هم مقدم بگیریم ، مجبوریم به همین ترتیب از الزامات مدرنیته درگذریم .
حال بیاییم سر نقد صاحب سیبستان :
1 "تمدن اسلامی را باید تمدن فقه و حقوق بدانیم نه تمدن فلسفی. این فقیه پروری یک ذهنیت قانونگرا و قانون اندیش و در واقع یک ذهن تکلیف اندیش به تمام مسلمان داده است . مسلمانان در تمام زمینه ها باید به مقررات شریعت توجه نمایند، هنگام کار، استراحت ،استحمام ،خوردن و آشامیدن و سایر امور."
نقد: اين موضوع منحصر به مسلمانان نيست. يهوديان نمونه آشکارتری اند. اما هندوها و زرتشتيان هم دست کمی ندارند. مسيحيان انجيلی در آمريکا دست هر مسلمان و هندويی را هم در اين نوع زيست مذهبی از پشت بسته اند. دکتر سروش از چيزی حرف می زند که گويی اختصاص به مسلمانان دارد. ولی چون ندارد بايد نتايجی را هم که می گيرد بازنگری کرد.
نقد نقد : دقیقا همین جا مقدمه ای که گفتیم ، نیاز می شود . تفاوت مسیحیان اروپا و امریکای شمالی و چینی و هندوی با تفکر اسلامی در این است که آنجا مدرنیته را مقدم گرفته اند و به همین دلیل گرچه زیست مذهبی دارند ، و متوجه شریعت هستند ، اما بر مبنای پذیرش مدرنیته در ادای تکلیف برای خویش حق قائلند و ... 2 "دو مفهوم کلیدی خصوصیتی به تشیع می دهد که با آن درجه از غلظت در جهان تسنن وجود ندارد. اول خصلت ولایت است یعنی آن خصوصیتی که در پیامبر بود ادامه پیدا می کند و با مرگ پیامبر پایان نمی پذیرد آنهم در افراد معین نه در همه افراد. در میان شیعیان این اولیاء الهی نام برده شده اند همانها که امامان شیعه نامیده می شوند و نیز شخصیتی به این افراد داده شده تقریبا برابر با شخصیت پیامبر که می توانیم بگوئیم مفهوم خاتمیت پیامبر را دچار تزلزل کرده است. این نکته بسیار مهمی است که ما چه شیعه باشیم یا نباشیم باید تکلیفمان را با آن مشخص بکنیم."
نقد و مساله: من مفهوم تعيين تکليف با يک سنت 1400 ساله را نمی فهمم. مگر اينکه ايشان اعتقاد به انسلاخ از عقايد شيعی داشته باشد. در اين صورت شيعه ای باقی نمی ماند. يعنی مساله عوض می شود. به چنين چيزی نمی توان توصيه کرد. شيعه و امامت چيزهايی جداشدنی نيستند. بعد هم ايشان خاتميت پيامبر را چگونه می فهمد که امامت را "تزلزل" آن می گيرد؟ مفهوم ولايت همه افراد چيست؟ يعنی دموکراسی؟ همان که بنی صدر از آن به عنوان تعميم امامت سخن می گفت؟ و چه کسی گفته است که در نزد اهل سنت خلافت به همه کس می رسد و مثلا موروثی نيست؟ در نظام امامت نوعی نظام پادشاهی موروثی لحاظ شده است که در چارچوب همه نظامهای شناخته شده جهان تا پيش از دوره جمهوريخواهی معاصر پذيرفته و مرعی بوده است. بحث "همه" حتی در تمدن امروزی نيز تا همين دوره اخير که بحث های حقوق سياهان و آپارتايد وجود داشته يا مسائل حقوق زنان، با هزار مشکل روبرو بوده است و هنوز هم ولايت همگانی آرزوست. آقای دکتر سروش از کدام نقطه عزيمت عينی حرکت می کنند که در صدر اسلام ولايت همگانی را از شيعه طلب می کنند.
نقد نقد : بر پایه همان مقدمه می توان فرق فارقی میان مذهب شیعه و دیگر مذاهب اسلامی یافت . تفوت عمده آنجاست که در دیگر مذاهب نپذیرفتن قداست ها و ماوراء الطبیعه ها خللی در مسلمان بودن فرد ایجاد نمی کند ، اما همانگونه که خود ناقد ذکر فرموده اند ، شیعه و امامت و مساله عصمت امامان جزء لا ینفک شیعه بودن هستند . بنا براین عدم ایمان به قداست ائمه ، شما را از دایره ی شیعه بودن خارج می کند ، و این در حالیست که در سایر مذاهب به این شدت ماوراءالطبیعه ها و قداست ها پایه دین قرار نگرفته اند . بنابراین پذیرش مدرنیته به عنوان مبنا ، عملا موجبات انسلاخ از عقاید شیعی را فراهم می آورد .
3 "از نظر شیعیان امام صادق و سایر ائمه رأی فقهی نمی دهند کلماتی می گویند که عین حکم الهی است و همان رفتار را با آن می کنند که با کلمات پیامبر و قرآن می کنند، هیچ فرقی از این جهت وجود ندارد. شأن و مرتبتی که برای امامان شیعه قائل بودند دقیقا همان شأن پیامبر بود یعنی مقام عصمت قائل هستند درست مثل پیامبر. اما اهل سنت هر حرمتی هم برای ابوحنیفه قائل باشند وی را معصوم نمی دانند و وی را حامل ولایت الهی نمی دانند و هرگز اورا مصون از انتقاد و اعتراض نمی دانند. غزالی منتقد ابوحنیفه بود و سخن ماندگاری گفت که ما باید همیشه آنرا به یاد داشته باشیم. غزالی گفت: تا آنجائی که سخن قرآن و پیامبر است هرچه گفتند روی چشم بنده اما از پیامبر که پائین آمدید "هم رجال و نحن رجال" آنها برای خودشان کسی بودند و ما هم برای خودمان کسی هستیم."
نقد و منطق: من نمی دانم استاد سروش چرا چنين ضعف استدلال واضحی دارند. ايشان دارند می گويند که چون شيعه به امام اعتراض نمی کند پرورش اهل انتقاد پيدا نمی کند و غزالی چون ابوحنيفه را کسی مانند خود می داند منتقد و مجتهد می شود. حال آنکه قياس امام با ابوحنيفه مع الفارق است. معصوميت امام هم ربطی به پرورش قوه انتقاد و اعتراض ندارد. از اين قياس تنها می شود نتيجه گرفت که لابد حوزه های دينی اهل سنت پوياتر و فارغ تر از مشکلاتی بوده است که از نظر ايشان شيعه ولايی داشته است. آيا چنين است؟
نقد نقد: اینجا من هم نمی دانم که چه اشکالی به استدلال سروش وارد است . انجا که سلسله ای از افراد از دایره نقد خارج باشند و سخن و عملشان عین حق به حساب آید چه جای منطق و استدلالی می ماند و چه جای نقد و نظری . در مخالفت با نظر عاقلانه شما کافیست ، سخنی از یک امام بیان گردد . همه استدلالهای شما باد هواست ، چو دم او قدسی است و سخنش عین سخن پروردگار .
4 "در ایران ما یک شیعه غالی یعنی اهل غلو داریم همان که مرحوم شریعتی می گفت شیعه صفوی و یک تفکر اخباری که اسم اجتهاد برده می شود اما چیزی جز تقلید در حوزهای علمیه به چشم نمی خورد."تبصره: خب اينجا هم باز مساله ما عام تر از شيعه و سنی است. ايشان فکر می کنند تقليد اختصاص به اسلام شيعی دارد؟ تمام دين از هر رنگی که باشد بر تقليد و انتقال نقل بزرگان و فقها و امامان و حواريون و مانند آنها دور می زند.
نقد نقد : باز در اینجا اگر مدرنیته را مبنا بگیریم ، از ملزومات اجتناب ناپذیر مدرنیته پرهیز از تقلید و جلوگیری از هرگونه تقلید گرایی خواهد بود ، در اینجاست که باید هر آنچه در ادیان تقلیدی است ، را کنار گذاشت .
5 "اقبال لاهوری در احیای فکر دینی در اسلام خلاصه حرفش این است که ختم نبوت به دلیل ظهور عقل استقرائی بشر است. تا قبل از ظهور عقل استقرائی پیامبران ظهورشان لازم بود. اما همینکه مردم عاقل و بالغ شدند از حضور پیامبران بی نیاز شدند (تاکيد از من است). ختم نبوت یعنی اینکه دیگر کسی حامل وحی از سوی خدا نیست و دیگر کسی اتوریته کلام پیامبر را ندارد. اقبال می گوید که در زمانه ما چراغ کلیم در آستین مانده است و دیگر بیرون نمی آید و ما از چراغ کلیم الله نور نمی گیریم بلکه چراغ خودمان را باید روشن کنیم. اقبال در آن کتاب خودش می گوید : ختم نبوت یعنی آنکه ما رها هستیم از الهام آسمان، یعنی دیگر کسی نیست که بیاید و بگوید من از جانب خداوند با شما سخن می گویم فلذا روی حرف من حرف نزنید؛ عقل نقاد و عقل استقرائی وقتی آمد در وحی بسته شد."
"در ادامه این بحث اقبال به مهدویت اشاره می کند که البته این بخش از کتاب اقبال به فارسی ترجمه نشده است. در همین بخش پایانی فصل پنجم اقبال به مهدویت اشاره می کند. اقبال در این بخش از کتاب خودش از ابن خلدون تقدیر می کند که وی تمامی روایات مربوط به امام غائب را نقل و سپس رد کرده است و می گوید چنین چیزی نداریم. اقبال ، ابن خلدون را تحسین می کند و می افزاید : اگر قرار باشد یک مهدی بیاید که همان اتوریته پیامبر را داشته باشد ما از فوائد خاتمیت بی بهره می مانیم. زیرا فلسفه خاتمیت این است که با خاتمیت آدمیان به رهائی می رسند اما اگر شما بگوئید که یک پیامبر صفت دیگری در آخرالزمان خواهد آمد که همان اتوریته پیامبر را خواهد داشت آنگاه آن رهائی تحقق نخواهد یافت. فلذا این سئوال و پرابلم از شیعیان باقی است که مهدویت را چگونه با اندیشه رهائی و دموکراسی می توان جمع کرد؟"
نقد روش شناختی: من وارد بحث محتوايی در اين باب نمی شوم. ولی از نظر روش شناسی دو نکته کوچک و بزرگ دارم. کوچک اش اين است که اگر همان حرف غزالی را معيار بگيريم که ظاهرا دکتر سروش به آن خيلی دلبسته است بايد بگوييم که خب اقبال هم مثل ابوحنيفه! اگر حرفی زد که مستندش قرآن و پيامبر بود روی چشم ما و اگر از خودش حرف می زد چه اجباری داريم حرف او را بپذيريم؟ اقبال مثل همه عقل گرايان ناب دارد دين را به اندازه عقل خود و بهره اش از خرد عمومی دوره خود تقليل می دهد غافل از اينکه عقل نابی وجود ندارد و هر عقلی بر پايه ارزش هايی و باورهايی است که بخواهی يا نخواهی عقل ات را مرزبندی می کند. وانگهی استدلال او در باره خاتميت پيامبر هم شاذ و مخالف استنباط عمومی اهل کلام و تاريخ انديشه دينی است. اما وارد اين حاليا نمی شوم که قصد من چيز ديگری است در اين يادداشت.
اما نکته بزرگ و کليدی در خطای ديد و روش دکتر سروش اين است که حضرتش بر خلاف رويه پيشنهادی خود اينجا با ديد ماکزيماليستی به موضوع دين و دموکراسی و مهدويت و ولايت نگاه می کند. روش مينيمال يک روش عام است (و کاملا دموکراتيک زيرا با بيشترين آزادی و کمترين دخالت به سود بيشترين تنوع همراه است). اگر دين را بايد مينيمال نگريست، در سوال از امکان همراهی اش با دموکراسی هم نبايد دموکراسی را ماکزيمال نگريست و اصل و محور جهان و نقد عقايد و اديان گرفت. به زبان ساده بگويم: نمی توان از شيعه و مسلمان خواست از عقايد 1400 ساله خود دست بردارند تا نعمت دموکراسی را در آغوش بکشد. آقای دکتر سروش با اين حرفها دارد می گويد شيعه تا ولايت دارد و تا مهدويت دارد نه تن به دموکراسی چونان ولايت همگانی خواهد داد و نه به فرديت منتقد و معترض و مستقل خواهد رسيد که آن هم لازمه دموکراسی است. خب ايشان بايد بهتر بدانند که از اين ماکزيمال تر (و غيردموکراتيک تر و تحقير آميزتر و دستوری تر) نمی توان دين و عقايد را نقد کرد. راه نقد البته اين نيست که پيامبر را به 20 حديث محدود کنيم و باب امامت را گل بگيريم و مهدی را منکر شويم و عقل را دايرمدار همه چيز قرار دهيم. راه نقد اين است که نشان دهيم بدون چنين جراحی های ناشدنی -که فقط آرزوی افسردگان از کار با واقعيت است- چگونه می توان گامی -آری تنها گامی- به جلو رفت. باور کنيد انقلاب فکری/عملی راديکال چه سياسی باشد چه دينی و ضددينی نشدنی است. آقای دکتر کمی دير آمده ايد. مارکس و انقلاب مدتهاست مرده اند!
نقد نقد : اینجا نیز به همان استدلال پیشین پناه می آورم که در همین استدلال ناگفته پیداست که ناقد ، تکیه اش بر دین است و از این منظر به مدرنیته مینیمال نظر دارد .
در این باب به استدلال ایشان در جواب به کامنت ها هم این اشکال را دارم که با توجه به اینکه دموکراسی ماکزیمالی در جهان وجود ندارد ، شکل مینیمال دموکراسی را هدف مورد نظر معرفی می کنند .
در نهایت اینکه یکی از اصلی ترین ویژگیهای سنت که آنرا از تحول دور می دارد ، هراس و بدبینی نسبت به هرگونه پدیده نو و هر تحول و نظر جدید است . آنگونه که نگارنده مطلب سیبستان نیز هراس و بدبینی خود را از این نظرات ابراز می دارد .
"اصولا من به نظريه هايی که می خواهد جهان تازه و عقايد تازه ای يکسره متفاوت با گذشته بسازد بدبينم."
اگر چه خود نیز در چنگال سنت گرفتارم و به جد با صاحب سیبستن در جمله بالا تفاهم دارم .
------------------------------------------------
پی نوشت:
1) از باب اینکه نوشته های خویش را بزرگ کرده ام ، پوزش می خواهم و بدانید که تنها منظورم خوانایی مطلب بوده و اینکه آسانتر فهم شود .
2) لازم به یادآوری می دانم که ذکر برخی دلایل نشانگر اعتقاد نویسنده بر آنها نیست و تنها از باب استدلال آورده شده است .
3) از همین جا پوزش خویش را به جهت نقصان فکری خود که در بیان این نقد به وضوح پدیدار است ، ابراز می نمایم و به جهت اتلاف وقت دوستان پوزش می طلبم .
لینک های مربوط :
سخنرانی دکتر سروش در پاریس
مهدویت ، دموکراسی و سالاد دکتر سروش