کارم از گریه گذشتهاست بدان میخندم
اين مطلب را اينجا مینویسم،چون میدانم احتمالا سال و ماه گذر کسی به اینجا نمیافتد. نمیخواهم زیاد خواندهشود و تنها چیزی باشد، که باشد.
میگویند یکی توی خانه کت پوشیدهبود با زیرشلواری. زنش گفت: آخر این دیگر چه طرز لباس پوشیدن است؟ گفت: آخر امشب احتمال دارد مهمان بیاید. زن گفت: خب! پس چرا زیرشلوار پوشیدهای؟ گفت: آخر شاید مهمان نیاید. حال وضع این نوشته نیز همین است. اگر میخواهم خواندهشود، چرا آن را این جا میگذارم و اگر میخواهم خواندهنشود، چرا روی اینترنت؟
شاید برای این که بعدها اگر کسی شاکی شد که تو فلان جا توهین کردی و فلان و بهمان. این شاهدی باشد برای این که من هیچ کجای نوشتههایم نه قصد توهین به کسی داشتهام؛ نه از ظنز گزنده میخواستهام استفادهکنم؛ و نه چیز دیگری.
بعد از این مقدمه میروم سراغ اصل مطلب. مطلب به وضوح دربارهی "ادب نقدی" است که "پارسای عزیز" نوشت. گرچه او در پاسخ من که از او عذرخواهی کردهبودم، خود اعلام کرد که این نوشته اختصاص به من ندارد و مرا بینهایت خوشحال نمود، اما در نوشتهاش نشانههای بارزی هست، از اینکه بعضی قسمتها کاملا و بعضی تا قسمتی، مستقیما به نوشتهی من برمیگردد. خیلی خواستم هیچ نگویم و به همان معذرتخواهی و شعر پر رمز و راز اکتفاکنم، اما بعضی اوقات آدم نمیتواند ببیند که برداشت از نوشتهاش اینقدر از نوشتهاش دور است و ساکت بنشیند.
بیشتر گزندگی آن نوشته برمیگردد به دو قسمت:
یکی قسمتی که من مثال وطی حیوان را زدهبودم و دیگری قسمتی که بیلی را به جای اسد تعیینکنندهی مصاحبهشوندهها دانستهبودم.
که البته برای رفع سوءتفاهم، هر دو را در متن ویراسته تغییردادم، تا نشاندهم منظور من برداشت دوستان نبودهاست.
نخست به نکتهی دوم میپردازم:
چرا من بیلی را تعیینکننده دانستهبودم؟
در پس این طنز تلخ و گزندهای که برداشت میشود، اتفاقا من چیز دیگری میخواستم بگویم. میخواستم بگویم که اگر معیاری هست، اولا که باید شخصی باشد و ثانیا مهمترین و بهترین معیار در جامعهی وبلاگستان، مهر است و عشق، نه قلم و فکر. و بدین لحاظ اگر بیلی انتخاب میکند، که نماد مهر است، نماد عشق است، چه وبلاگنویسان لپ از او گزهمیگیرند و آنچه از بیلی سخن به میان میآید، عشق است و مهر.
عشق اگرچه معیاری است که اگر بخواهیم آن را در قیاس جمعی بگیریم و افاقی حتا "خیلیخیلیخیلیاشتباه" است، اما اگر در ساحت انفسی داوری کند، داوریاش بی شک و تردید بهترین داوریهاست. "خیلیخیلیخیلیدرست" و این است که برای من بهترین و خواندنیترین چیزها در وبلاگ همین مصاحبههای اسد با وبلاگنویسان بود. و وقتی آنها را یافتم از هیچ یک سرسری گذر نکردم و همه را حتا با نظرهایشان خواندم. اگر دیدهباشید، ورود من به وبلاگ، در روزهی اواسط تیر است. درست پس از فروکشکردن غوغا و تا بیایم در این شهر بچرخم و همسایه بگزینم و نقل ومکان و... تا شهریور طول کشید. اوایل شهریور وقتی میگفتند، مجید، سعید، ناصر، حسین،... برایم اسمهایی ناآشنا بود و تعجببرانگیز که مگر اینها پسرخالهی یکدیگرند که همدیگر را اینقدر میشناسند؟ گرچه روزهایی بود که امیدوارم هرگز برای بلاگستان تکرار نشود، چه از دست رفتن تمام ثمرهی بلاگستان را نویدمیداد. همان مهر؛ اصل این است.
دوم این مثال است که گویی پارسا به این معنی گرفته که من عمل او و بقیه را، در تعیین معیار، هم شان این عمل دانستهام. مباد آنکه، هرگز چنین منظوری داشتهبودهباشم. دلیلش هم بیهوده نیست. کنار حرمت این حرمت تعیین معیار را اعلام کردهام.
اما نخست بگویم که دو چیز را همیشه باید در خاطر داشت. نخست آن که جایگاه، خواستگاه و پیوندگاه نویسنده را همیشه در کنار سخنش باید دید.
دلیل نمیشود، چون ابراهیم نبوی اینگونه می نویسد و بسیاری هم به تقلید او طنز را اینگونه کردهاند، که در مثال باید زهر ریخت و همیشه در مثال باید دنبال ضمایر مرجع و ارجاعهای برونگر گشت، هرجا سخنی دیدیم که بوی طنز میداد حتما ارجاعی در امثله و اکملهاش هست.
دوم آن که من از شهری مینویسم که مردم شهرش شهرهاند به مثل و حکایت، و این که برای هرجایی مثلی دارند و برسر هر واقعه روایتی. لیک حکایات و روایاتشان هماره نکتهای ژرف مستور دارد و دور باد از آن اگر بخواهد به سخنی صاف کلامی برساند. این گونه طنز پردازی کار این قوم نیست، که ژرفاندیشتر از آنند که بدین سادگی به ارجاعی بسندهکنند. آنها مولوی خواندهاند که در پس حکایتی سطحی، سخنی عمیقا فلسفی و عرفانی بیان میدارد. از داستان کنیزک و الاق و کدو ببین که چه را به عرصهی استنباط خواننده میرساند. نویسندهی این مقال با چنین پیشفرضی سخن چنین آغازیدهاست. از آن که مثال او از معدود مثالهایی است که بیانگر آن عملی است که از لحاظ عرفی محال است و فقه که کارش پرداختن به عرف است، حتا آن را در نظر میآورد. البته سادهاش این است. مثالهایی پیچیدهتر نیزبود. اما به حکم آن که مطایبتی در کلام آید و لبخندی گشاید، این نموده آمد. تا آنکه به سخنی ژرف اشاره کند. فقه اصل از منطق میگیرد و فلسفه. یعنی برسر پی این دو بنا میگردد. گرچه شاید در عمل به چشم نیاید که باید آن را به ظرافت دید. بنابراین فقه دقیق است. منطبق است بر قانون فلسفه. پس میتوان مثال از آن زد و سخنی دیگر گفت. میتوان یک عملکرد اجتماعی را ردکرد، غیر قانونی شمرد و در عین حال برای ارتکاب به آن سطح تعیینکرد. میتوان در اخلاق نیز چنین کرد و میتوان در کلام نیز اینچنین نمود، بدون آنکه هیچ برهان قاطعی درکار باشد.
در ضمن من مگر کی هستم که بخواهم شطرنج در بحث اندازم، که خود در نخستین مغالطهها به راحتی گیرخواهمافتاد. به نظر من خیلی نباید به اطراف توجهکرد و به یک بحث کوچک اینقدر اهمیت داد. وقتی یک طرف بحث که من باشم، معلوم است که بحث رسمیت ندارد. کودکی که هیچ از دنیای بزرگترها نمیداند و هیچکجا را بزرگ به حسابنمیآورد. حرف کودکانهاش را نزد بزرگان میزند و نمیهراسد از اینکه تقبیحاش کنند، که چیزی ندارد که با تقبیح آن را بربادرفتهیابد. آن چه آبروی علمی میدانند، برای من تعریفنشدهاست. از هرکسی باید بپرسم و هرچه میبینم و گفتنش را مفید مییابم، باید بگویم، هرچند متهم به نافهمی و نادانی شوم. برای من تنها یک چیز مهم است، اینکه دل بدست آید.
که اگر به هوا روی مگسی باشی، ور به دریا روی خسی باشی، دل بدست آر تا کسی باشی.
پس چرا پس از نوشتار پارسا عذرخواهیکردهام. آیا این در راه همان دل بدست آوردن است؟
قطعا من پارسا را دوست دارم و بسیار ناراحت میشوم از اینکه از من مکدر شود. اما پیش از آن برایم بیشتر مهم است که اعتراف به خطا را صریح و سریع انجامدهم. آنچه مصطفا ملکیان از ویژگیهای خوب امام خمینی شمرد که در این روزها کاملا به فراموشی سپردهشده. چرا من اشتباه کردهام. به دلیل همان چیزی که در ادب مباحثه نوشتهام. اینکه نویسنده نباید توقع زیادی از مخاطب داشتهباشد و در صورتی که برداشت غلطی از نوشتهاش شد، این به خودش برمیگردد و اتهامی متوجه خوانندهی بیگناه نیست. بنابراین هرگاه سوءتفاهمی از نوشتهی نویسنده پیش آمد، خود او مقصر اصلی است و نه کس دیگر. او باید مخاطب خود را پیش از نوشتن شناختهباشد و با توجه به ذائقهی او و شیوهی مرجعیابی و معنایابی او بنویسد.
در آخر بازهم با توجه به آنچه از مخاطبان آن نوشته دریافتم و عکسالعملهای ایشان دریافتم که این نوشته نیز چون بسیاری از نوشتههای دیگر من جایش در سطل آشغال است، چون هرگز بیان کنندهی نظر من نبود.
شاید نوشتهی مهدی کاظمی که در ظاهر اصلا ربطی به این موضوع ندارد، کمی رهگشا باشد. گرچه با توجه به دید عزیزان و نحوهی ایجاد زاویهی دید نوشتهی من دیگر امیدی به کارا بودن این نوشته نیز ندارم.
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home