Little Hideen

loneliness

Tuesday, May 16, 2006

درباره‌ی سنت‌گرایان



بیست‌وهفتم اردیبهشت، سالگرد درگذشت «مارتین لینگز»، یکی از شارحان بزرگ مکتب «سنت‌گرایی» است. دوسه ماه پیش که پیش «حسن جعفریِ» عزیز بودم و او مژده‌ی ساخت برنامه‌ای درباره‌ی سنت‌گرایان را می‌داد، از وجود چنین مکتبی کاملاً بی‌خبر بودم. گه‌گاه نام «گنون» یا «شووان» را می‌شنیدم و در جاهای گوناگون، به اسمِ آن‌ها یا مقالاتی از/درباره‌ی آن‌ها برخورده بودم، اما، تا آن روز، هرگز توجه‌ام به آن‌ها جلب نشده بود.

در هر حال سعی کردم، درباره‌ی آن‌ها جست‌وجویی کنم و حاصل این جست‌وجو -که اقرار می‌کنم به دلیل مشغله‌های فراوان این یک‌ماه، چندان پی‌گیرش نبودم- «مجموعه‌ای از مقالات فارسی درباره‌ی سنت‌گرایی و سنت‌گرایان» است.

در این مجموعه، زندگینامه‌ی مشهورترین چهره‌های مکتب «سنت‌گرایی»، چند مقاله از آن‌ها، یک‌دو گفت‌وگو درباره‌ی سنت‌گرایی و فهرست برخی آثارشان را -که همگی را از اینترنت، جمع‌آوری کرده‌ام- در کنار هم قرار داده‌ام.

منابعی که در این جمع‌آوری از آن‌ها سود جسته‌ام، ویژه‌نامه‌ی سنت‌گرایانِ مجله‌ی نقدونظر، مجله‌ی آفتاب، هفت‌آسمان و ویکیپدیای انگلیسی است.

به جز زندگینامه‌ی گنون، کوماراسوامی و شووان که در این مجموعه قرار گرفته، زندگینامه‌ی دکتر سید حسین نصر را می‌توانید در بنیاد سید حسین نصر به انگلیسی ببینید. در مقدمه‌ی کتاب «آموزه‌های صوفیان: از دیروز تا امروز» نیز، زندگینامه‌ی مبسوط نویسنده‌ی کتاب (یعنی دکتر نصر) توسط مترجمان آن، فراهم آمده است.

سه مقاله‌ی «فقر» از رنه گنون، «حکمت خالده» از فریتوف شووان و «اهمیت دینی پساتجددگرایی: یک جوابیه» از هیوستون اسمیت، نیز خواندنی است. هر سه‌ی این مقالات را در «سیری در سپهر جان» که حاوی ترجمه‌های مصطفا ملکیان در باب معنویت است، می‌توانید بیابید.

مقاله‌ی حاج محمد لگنهاوسن -که در بسیاری از اقتراح‌های «نقدونظر» حضور داشته- با عنوان «چرا من سنت‌گرا نیستم» را نیز اینجا گذاشته‌ام.

چند مقاله‌ی انگلیسی نیز درباره‌ی سنت‌گرایان یافته‌ام، که آن‌ها را در مجموعه‌ای در اینجا قرار داده‌ام.

در باب «سنت‌گرایی»، کتاب «اُلدمیدرو»ها، با همین عنوان، - برای آن‌ها که قدرت خرید اینترنتی یا اونترنتی ِ آن را دارند- در فهم اصول و کلیات این مکتب، بسیار مفید است.

حسن جعفری، سال گذشته، در مرحوم زوال، مطلبی نگاشته بود، درباره‌ی زندگی ِِ مارتین لینگز و مکتب سنت‌گرایی، از آن‌جا که درباره‌ی حق باز نشر مطالب وبلاگ‌های مرحوم، هنوز قانونی نداریم؛ و من نیز به بخت و اقبالی شگفت، تنها و تنها، آرشیو او را، روی هارد نگه ‌داشته‌ام –بعله، تازه با ماه هم رابطه دارم!-، آنچه سال گذشته او درباره‌ی سنت‌گرایان نوشته است، را در اینجا می‌آورم:

مارتین لینگز
سه‌شنبه ۲۷ردیبهشت 1384، مارتین لینگز بدرود حیات گفت. او متعلق به جریان فکری «سنت‌گرایی» بود. سنت‌گرایی (در زبان‌های اروپایی: Traditionalism با حرف بزرگ) فلسفه (یا بهتر از آن: حکمت)ی است که با رنه گنون فرانسوی آغاز می‌شود و با کامارا سوآمی و شووان به اوج خود می‌رسد. اما از آن‌جا که گفته‌اند مؤسسان شارحان بدی هستند، بهترین شارح این نِحله را دکتر مارتین لینگز و بعد سیدحسین نصر دانسته‌اند.
در این مجال وبلاگی نمی‌توان به تبیین درازدامنی از آرا و افکار پیروان این مشرب فکری پرداخت. آن‌چه می‌ماند گزارشی ژورنالیستی‌ست از خطوط کلی «سنت‌گرایی» و نیز حیات فکری مارتین لینگز:

در دوران جدید، لایب‌نیتس در نوشته‌های خود از «حکمت جاوید» (Philosophia Perrenis) سخن گفت. پیش از او، در ایران باستان از «جاویدان خرد» سخن رفته بود. در دوران اسلامی نیز «حکمت خالده» آن‌قدر معروف اذهان بود که ابن‌مسکویه کتابی را به همین نام تدوین کرد.
البته پیشینه‌ی تاریخی سنت‌گرایی توسعاً به درازای تاریخ بشری‌ست. زیرا بنابر ادعای سنت‌گرایان، اندیشه‌های اساسی ِ سنت‌گرایی، مجموعه حقایقی‌ست که شمول تاریخی و جغرافیایی همه‌گیر دارد. یعنی همه‌ی انسان‌ها در همه‌ی ادوار تاریخی و همه‌ی مناطق جغرافیایی بدانها باور داشته‌اند، دارند و خواهند داشت.کمتر از یک قرن پیش، رنه گنون (Rene Guenon) فیلسوف فرانسوی (۱۸۸۶ تا ۱۹۵۱) این مسلک را احیا کرد و بعدها با کوشش‌های آناندا کنتیش کوماراسوآمی (Ananda Kentish Coomaraswamy) هنرشناس و حکیم سریلانکایی (۱۸۷۷ تا ۱۹۴۷) و نیز فریتیوف شووان (Frithjof Schuon)، تیتوس بورکهارت، هیوستون اسمیت، مارتین لینگز، سیدحسین نصر، مارکو پالیس، آلدوس هاکسلی، لرد نورث‌بورن و جیکوب نیدلمن این مکتب، در ساحت‌های نظری و به‌ویژه فلسفه‌ی هنر، به‌ظرافت پرورده شد و از آن مکتبی تمام عیار پدید آمد.
در بین این متفکران (گذشته از دکتر نصر) رنه گنون و مارتین لینگز به اسلام گرویدند. رنه گنون نام اسلامی عبدالوحید یحیی و مارتین لینگز نام ابوبکر سراج‌الدین را بر خود نهادند. هر دو این متفکران، سالیانی طولانی را در مصر گذراندند و عملاً خود را در پنهانی‌ترین لایه‌های حیات مسلمین غرقه کردند.
مارتین لینگز در سال ۱۹۰۹ در لنکستر انگلستان در خانواده‌ای پروتستان به‌دنیا آمد. پس از اخذ مدرک زبان و ادبیات انگلیسی (در سال ۱۹۳۲ دانشگاه آکسفورد) سالی را در لهستان به تدریس گذراند و سپس استاد زبان انگلیسی ِ کهن و میانه در دانشگاه کائوناس در لیتوانی شد. در سال ۱۹۳۸ پس از سال‌ها مطالعه در ادیان، و در نتیجه‌ی آشنایی با آثار رنه گنون، شیفته‌ی اسلام شد و به این دین درآمد. در سال ۱۹۴۰ به مصر رفت و در دانشگاه قاهره به تدریس شکسپیر پرداخت. پس از دوازده سال اقامت در مصر، در ۱۹۵۲ به انگلستان بازگشت و از دانشگاه لندن در رشته‌ی زبان عربی درجه‌ی دکتری گرفت. از ۱۹۵۵ مسئول نسخ خطی و نیز کتاب‌های چاپی شرق در موزه‌ی بریتانیا (بریتیش میوزیم) شد.
دسترسی او به آن گنجینه‌ی عظیم، ثمری هم داشت: کتاب «زندگی‌نامه‌ی محمد، بر اساس کهن‌ترین منابع» (۱۹۳۸). این کتاب،با شهرتی فراوان به سراسر جهان راه یافت (ترجمه‌ی فارسی این کتاب، به‌زودی توسط نشر سهروردی چاپ خواهد شد). کتاب‌های دیگر ِ مارتین لینگز عبارتند از:
ــ کتاب یقین
ــ عارفی قدیس در قرن بیستم (ترجمه‌ی فارسی: عارفی از الجزایر ـ نصرالله پورجوادی ـ مرکز ایرانی مطالعه‌ی فرهنگ‌ها ـ ۱۳۶۰)
ــ عرفان اسلامی چیست (ترجمه‌ی فارسی: همین عنوان ـ فروزان راسخی ـ نشر سهروردی ـ ۱۳۷۸)
ــ باورهای کهن و خرافه‌های نوین (ترجمه‌ی [بسیار بد] فارسی: همین عنوان ـ کامبیز گوتن ـ حکمت ـ ۱۳۷۶)
ــ عناصر و نشانه‌ها (مجموعه‌ی اشعار در دو جلد)
ــ هنر خط و تذهیب قرآنی (ترجمه‌ی فارسی ـ خط و تذهیب قرآنی ـ مهرداد قیومی بیدهندی ـ گروس ـ ۱۳۷۷)
ــ ساعت یازدهم (مصطفی ملکیان این کتاب را ترجمه اما هنوز منتشر نکرده است)
ــ شکسپیر در پرتو هنر مقدس (بررسی ده اثر شکسپیر با نگرشی عرفانی) (ترجمه‌ی فارسی: همین عنوان ـ‌ سودابه فضایلی ـ نقره ـ‌ ۱۳۶۵)
ــ راز شکسپیر (ویرایش سوم کتاب شکسپیر در پرتو هنر مقدس) (ترجمه‌ی فارسی: همین عنوان ـ سودابه فضایلی ـ قطره ـ 1382)
مارتین لینگز یک‌بار در سال ۱۳۷۴ به تهران سفر کرد.

Thursday, January 05, 2006

الفاتحة و الصلوات علی القبور

گاه‌گاهی تلفنی، ایمیلی، که آقا کجایی؟
والّا ما همین جائیم. تکان نخورده‌ایم. همچنان هم در حال خواندن هستیم. ولی میل به نوشتن نمی‌رود، به قول بروبَچْز، حِسِّش نیست!
انکار نتوانم‌کرد، که این چندوقت، گاه‌گاهی مهیّای نوشتن شده‌ام. و قلم و کاغذ در دست، کلّیّت مطلب در ذهن آماده، روح و جان در خدمت فکر، آمده‌ام که بنویسم. بنویسم و خویشتن خویش را، از همه‌ی نگفته‌های در حلقوم اندیشه مانده، خلاص‌کنم. امّا با چکیدن نخستین حرف از سطرهای غیب بر برگ‌های ظهور، دست از هرچه سخن عیان‌نمودن، شسته‌ام. چرا؟ آخر چرا؟
رهای‌ام نمی‌کند، این حسّ غریب.
حسّ کمی. درد کم‌بودن.
دردم این است شاید. من کم‌ام.
کم‌بودن است که گذر از نوشتن را برای‌ام دشوارمی‌سازد. درد بزرگی است اندک بودن. و شاید هیچ زهری، کُشنده‌تر از حس‌ّ این واقعیت نباشد.
بگذریم. این روزها منابع معرفتی با دبی بالا به جویبار فرارو می‌آیند و برگزیدن و برگرفتن کاری شده بس دشوار و دشخوار.یکی از دوستان می‌گفت: «کثرت منابع معرفتی کم‌کم دارد، مرا از پای‌در‌می‌آورد.»
در دل گفتم: «من را که مُرده‌است!:)»]1[

خلاصه عزیزان دست یکایک‌ِ تان را می‌بوسم. و از این که به یادم بودید، متشکّرتان ‌هستم. امّا من همچنان با خود نفْس نوشتن دارم کِلنجار می‌روم. اگر توفیقی بود و امر نوشتن حاصل آمد، جرقّه‌ی‌ پینگستان، نخستین خبرآورِ کامیابی ِ این همیشه مصلوب، بر سکوت است. جدالی سخت است، جدال با خاموشی.

امشب حسن جعفری نیز پس از مدّت‌ها، از پس سنگ قبر برآمده‌ و طلب فاتحه بر اموات می‌کند.
من امّا به یُمن این شب جمعه، که به قول پسرعموی‌ام، جان می‌دهد برای مُردن!، تقاضای نثار سلام و صلوات بر از قبر برخاستگان دیار بلاگستان دارم. انشاء الله که این خیزش از قبرهای وبلاگستان مدام و بی‌فرجام ماناد.

-----------------------------------------------------
]1[ می‌گویند کسی به دیگری می‌گفت: «کم‌کم داره از تو دوست‌ام می‌یاد(به جای خوش‌ام می‌یاد).»
آن یکی گفت: «تو که مرا مُرده‌ای(به جای کُشته‌ای).» خوب بید! بی‌مزه شد؟، نه؟

Friday, December 02, 2005

دوستتان دارم

توی این بیست‌وچند سالی که از زندگیم می‌گذرد، خیلی از دوستان دور و نزدیکم را از خود رنجانده‌ام. همیشه یک حرکت نابجا یا یک حرف که نمی‌باید می‌گفته‌ام گفته‌ام، یا این‌که بی آن که فکرم را به کار بیندازم حرفی زده‌ام، که موجبات رنجش دوستانم را فراهم‌آورده‌است. خیلی از آن‌ها با سعه‌ی صدر اصلا به رویم نیاورده‌اند و از خبط و خطاهای ریز و درشت فراوانم گذشته‌اند. آن چنان با مهر برخورد کرده‌اند که هرگز نگذاشته‌اند بفهمم که از من کدورتی بر دل‌شان مانده‌است. بزرگواری‌های آدم‌هایی که کنارشان بوده‌ام، گاهی حسادتم را برانگیخته‌است. چطور می‌توانند، از کنار کارهای رنجش‌آور دیگران به آسانی عبور کنند و خطاهای فاحش چون منی را نادیده‌بگیرند و اصلا به رویشان نیاورند که چنان خطاهای بزرگی در قبال آن‌ها از من سرزده‌است. چطور دیده‌اند که من همه‌ی زحماتشان را نادیده‌گرفته‌ام و اصلا به روی خودشان نیاورده‌اند. گاهی هم این خطاهایم به نحوی بر من آشکار می شده‌است. مثلا دوست دیگری تذکرمی‌داده‌است و یادآوری می‌کرده؛ فلانی! این کارت خیلی بد بود. آن وقت من تازه نشسته‌ام و به کارهایی که کرده‌ام و حرف‌هایی که زده‌ام فکرکرده‌ام. و دیده‌ام وای بر من. چطور همچین حرفی از دهان من صادر شده؟ چطور چنین عملی انجام‌داده‌ام و اصلا متوجه هم نشده‌ام که چنین اشتباه بزرگی مرتکب‌شده‌اند. اینش بد است. لااقل متوجه کارهایی که انجام‌می‌دهی باش، پسر!
تازه از این به بعدش اول بدبختی است. دیگر فکر این که چرا؟ آخر چرا این را گفته‌ام، آن را کرده‌ام؟ از ذهن بیرون نمی‌رود که.
چطور به او بگویم، که بابا به خدا منظور من این نبود؟ به خدا اشتباه‌کردم. به خدا غلط کردم. چطور معذرت‌بخواهم؟ مگر دیگر فایده‌ای هم دارد؟ آب از جوی به‌در رفته است؛ از سر گذشته‌است. و مگر یک دوست آسان یار آدم می‌شود که به این آسانی، به این بی‌خیالی بگذاری از تو مکدر گردد؟ آخر چرا؟ چرا حواست جمع گفتار و کردارت نیست؟ مگر چیزی مهم‌تر از این توی زندگی تو وجود دارد؟ پسر تو دیگر بزرگ شده‌ای. تا کی می‌خواهی مواظبت از گفتار و اعمالت را بزرگ‌ترها بر عهده داشته‌باشند؟ تا کی دیگران باید اشتباهات تهوع‌آورت را به تو یادآوری‌کنند؟ این‌ها همین‌طور توی سرم می‌چرخند. بعد می‌روم و معذرت‌می‌خواهم. ولی این معذرت‌خواهی‌ام کار را بدتر می‌کند. آن‌ها مکدرتر می‌شوند. این عذرهایت از آن گناهت هم بدتر است. چه کنم؟ گفته‌اند این ندای همیشگی معنویان است: "چه‌کنم؟" از معنویت فقط همینش به من رسیده‌است. یک چه‌کنم بزرگ در برابر این‌همه خطایی که در روز از من سر می‌زند. اطرافیانم را می‌رنجاند، زیان و آسیب‌می‌رساند ومن که نمی‌توانم وجود مفلوکم را از بین آن‌ها به‌در بیرم، با همین "چه کنم؟" می‌مانم. خدایا! کاش زودتر از آن‌که یادم بدهند چه بگویم، یاد می‌گرفتم که چه نگویم! کاش به‌تر از آن که به یادم باشد چه بکنم، به یادم می بود که چه نکنم! خدایا از همه‌ی بندگانی که ظلمی بر آن‌ها روا داشتم عذرخواهی‌می‌کنم. کاش می‌شد که به آن‌ها بگویم که چقدر دوست‌شان دارم. کاش‌! این موهبتی که بر من ارزانی فرمودی، این دوست‌داشتن، نشان‌دادنی بود!

Thursday, December 01, 2005

کارم از گریه گذشته‌است بدان می‌خندم

اين مطلب را اين‌جا می‌نویسم،چون می‌دانم احتمالا سال و ماه گذر کسی به اینجا نمی‌افتد. نمی‌خواهم زیاد خوانده‌شود و تنها چیزی باشد، که باشد.
می‌گویند یکی توی خانه کت پوشیده‌بود با زیرشلواری. زنش گفت: آخر این دیگر چه طرز لباس پوشیدن است؟ گفت: آخر امشب احتمال دارد مهمان بیاید. زن گفت: خب! پس چرا زیرشلوار پوشیده‌ای؟ گفت: آخر شاید مهمان نیاید. حال وضع این نوشته نیز همین است. اگر می‌خواهم خوانده‌شود، چرا آن را این جا می‌گذارم و اگر می‌خواهم خوانده‌نشود، چرا روی اینترنت؟
شاید برای این که بعدها اگر کسی شاکی شد که تو فلان جا توهین کردی و فلان و بهمان. این شاهدی باشد برای این که من هیچ کجای نوشته‌هایم نه قصد توهین به کسی داشته‌ام؛ نه از ظنز گزنده می‌خواسته‌ام استفاده‌کنم؛ و نه چیز دیگری.
بعد از این مقدمه می‌روم سراغ اصل مطلب. مطلب به وضوح درباره‌ی "ادب نقدی" است که "پارسای عزیز" نوشت. گرچه او در پاسخ من که از او عذرخواهی کرده‌بودم، خود اعلام کرد که این نوشته اختصاص به من ندارد و مرا بی‌نهایت خوشحال نمود، اما در نوشته‌اش نشانه‌های بارزی هست، از این‌که بعضی قسمت‌ها کاملا و بعضی تا قسمتی، مستقیما به نوشته‌ی من برمی‌گردد. خیلی خواستم هیچ نگویم و به همان معذرت‌خواهی و شعر پر رمز و راز اکتفاکنم، اما بعضی اوقات آدم نمی‌تواند ببیند که برداشت از نوشته‌اش این‌قدر از نوشته‌اش دور است و ساکت بنشیند.
بیش‌تر گزندگی آن نوشته برمی‌گردد به دو قسمت:
یکی قسمتی که من مثال وطی حیوان را زده‌بودم و دیگری قسمتی که بیلی را به جای اسد تعیین‌کننده‌ی مصاحبه‌شونده‌ها دانسته‌بودم.
که البته برای رفع سوءتفاهم، هر دو را در متن ویراسته تغییردادم، تا نشان‌دهم منظور من برداشت دوستان نبوده‌است.
نخست به نکته‌ی دوم می‌پردازم:
چرا من بیلی را تعیین‌کننده دانسته‌بودم؟
در پس این طنز تلخ و گزنده‌ای که برداشت می‌شود، اتفاقا من چیز دیگری می‌خواستم بگویم. می‌خواستم بگویم که اگر معیاری هست، اولا که باید شخصی باشد و ثانیا مهم‌ترین و به‌ترین معیار در جامعه‌ی وبلاگستان، مهر است و عشق، نه قلم و فکر. و بدین لحاظ اگر بیلی انتخاب می‌کند، که نماد مهر است، نماد عشق است، چه وبلاگ‌نویسان لپ از او گزه‌می‌گیرند و آن‌چه از بیلی سخن به میان می‌آید، عشق است و مهر.
عشق اگرچه معیاری است که اگر بخواهیم آن را در قیاس جمعی بگیریم و افاقی حتا "خیلی‌خیلی‌خیلی‌اشتباه" است، اما اگر در ساحت انفسی داوری کند، داوری‌اش بی شک و تردید به‌ترین داوری‌هاست. "خیلی‌خیلی‌خیلی‌درست" و این است که برای من به‌ترین و خواندنی‌ترین چیزها در وبلاگ همین مصاحبه‌های اسد با وبلاگ‌نویسان بود. و وقتی آن‌ها را یافتم از هیچ یک سرسری گذر نکردم و همه را حتا با نظرهایشان خواندم. اگر دیده‌باشید، ورود من به وبلاگ، در روزهی اواسط تیر است. درست پس از فروکش‌کردن غوغا و تا بیایم در این شهر بچرخم و همسایه بگزینم و نقل ومکان و... تا شهریور طول کشید. اوایل شهریور وقتی می‌گفتند، مجید، سعید، ناصر، حسین،... برایم اسم‌هایی ناآشنا بود و تعجب‌برانگیز که مگر این‌ها پسرخاله‌ی یکدیگرند که همدیگر را این‌قدر می‌شناسند؟ گرچه روزهایی بود که امیدوارم هرگز برای بلاگستان تکرار نشود، چه از دست رفتن تمام ثمره‌ی بلاگستان را نویدمی‌داد. همان مهر؛ اصل این است.

دوم این مثال است که گویی پارسا به این معنی گرفته که من عمل او و بقیه را، در تعیین معیار، هم شان این عمل دانسته‌ام. مباد آن‌که، هرگز چنین منظوری داشته‌بوده‌باشم. دلیلش هم بیهوده نیست. کنار حرمت این حرمت تعیین معیار را اعلام کرده‌ام.
اما نخست بگویم که دو چیز را همیشه باید در خاطر داشت. نخست آن که جایگاه، خواستگاه و پیوندگاه نویسنده را همیشه در کنار سخنش باید دید.
دلیل نمی‌شود، چون ابراهیم نبوی این‌گونه می نویسد و بسیاری هم به تقلید او طنز را این‌گونه کرده‌اند، که در مثال باید زهر ریخت و همیشه در مثال باید دنبال ضمایر مرجع و ارجاع‌های برون‌گر گشت، هرجا سخنی دیدیم که بوی طنز می‌داد حتما ارجاعی در امثله و اکمله‌اش هست.
دوم آن که من از شهری می‌نویسم که مردم شهرش شهره‌اند به مثل و حکایت، و این که برای هرجایی مثلی دارند و برسر هر واقعه روایتی. لیک حکایات و روایات‌شان هماره نکته‌ای ژرف مستور دارد و دور باد از آن اگر بخواهد به سخنی صاف کلامی برساند. این گونه طنز پردازی کار این قوم نیست، که ژرف‌اندیش‌تر از آنند که بدین سادگی به ارجاعی بسنده‌کنند. آن‌ها مولوی خوانده‌اند که در پس حکایتی سطحی، سخنی عمیقا فلسفی و عرفانی بیان می‌دارد. از داستان کنیزک و الاق و کدو ببین که چه را به عرصه‌ی استنباط خواننده می‌رساند. نویسنده‌ی این مقال با چنین پیش‌فرضی سخن چنین آغازیده‌است. از آن که مثال او از معدود مثال‌هایی است که بیان‌گر آن عملی است که از لحاظ عرفی محال است و فقه که کارش پرداختن به عرف است، حتا آن را در نظر می‌آورد. البته ساده‌اش این است. مثال‌هایی پیچیده‌تر نیزبود. اما به حکم آن که مطایبتی در کلام آید و لبخندی گشاید، این نموده آمد. تا آن‌که به سخنی ژرف اشاره کند. فقه اصل از منطق می‌گیرد و فلسفه. یعنی برسر پی این دو بنا می‌گردد. گرچه شاید در عمل به چشم نیاید که باید آن را به ظرافت دید. بنابراین فقه دقیق است. منطبق است بر قانون فلسفه. پس می‌توان مثال از آن زد و سخنی دیگر گفت. می‌توان یک عمل‌کرد اجتماعی را ردکرد، غیر قانونی شمرد و در عین حال برای ارتکاب به آن سطح تعیین‌کرد. می‌توان در اخلاق نیز چنین کرد و می‌توان در کلام نیز این‌چنین نمود، بدون آن‌که هیچ برهان قاطعی درکار باشد.

در ضمن من مگر کی هستم که بخواهم شطرنج در بحث اندازم، که خود در نخستین مغالطه‌ها به راحتی گیرخواهم‌افتاد. به نظر من خیلی نباید به اطراف توجه‌کرد و به یک بحث کوچک این‌قدر اهمیت‌ داد. وقتی یک طرف بحث که من باشم، معلوم است که بحث رسمیت ندارد. کودکی که هیچ از دنیای بزرگ‌ترها نمی‌داند و هیچ‌کجا را بزرگ به حساب‌نمی‌آورد. حرف کودکانه‌اش را نزد بزرگان می‌زند و نمی‌هراسد از این‌که تقبیح‌اش کنند، که چیزی ندارد که با تقبیح آن را بربادرفته‌یابد. آن‌ چه آبروی علمی می‌دانند، برای من تعریف‌نشده‌است. از هرکسی باید بپرسم و هرچه می‌بینم و گفتنش را مفید می‌یابم، باید بگویم، هرچند متهم به نافهمی و نادانی شوم. برای من تنها یک چیز مهم است، این‌که دل بدست آید.
که اگر به هوا روی مگسی باشی، ور به دریا روی خسی باشی، دل بدست آر تا کسی باشی.

پس چرا پس از نوشتار پارسا عذرخواهی‌کرده‌ام. آیا این در راه همان دل بدست آوردن است؟
قطعا من پارسا را دوست دارم و بسیار ناراحت می‌شوم از این‌که از من مکدر شود. اما پیش از آن برایم بیش‌تر مهم است که اعتراف به خطا را صریح و سریع انجام‌دهم. آن‌چه مصطفا ملکیان از ویژگی‌های خوب امام خمینی شمرد که در این روزها کاملا به فراموشی سپرده‌شده. چرا من اشتباه کرده‌ام. به دلیل همان چیزی که در ادب مباحثه نوشته‌ام. این‌که نویسنده نباید توقع زیادی از مخاطب داشته‌باشد و در صورتی که برداشت غلطی از نوشته‌اش شد، این به خودش برمی‌گردد و اتهامی متوجه خواننده‌ی بی‌گناه نیست. بنابراین هرگاه سوءتفاهمی از نوشته‌ی نویسنده پیش آمد، خود او مقصر اصلی است و نه کس دیگر. او باید مخاطب خود را پیش از نوشتن شناخته‌باشد و با توجه به ذائقه‌ی او و شیوه‌ی مرجع‌یابی و معنایابی او بنویسد.
در آخر بازهم با توجه به آن‌چه از مخاطبان آن نوشته دریافتم و عکس‌العمل‌های ایشان دریافتم که این نوشته نیز چون بسیاری از نوشته‌های دیگر من جایش در سطل آشغال است، چون هرگز بیان کننده‌ی نظر من نبود.
شاید نوشته‌ی مهدی کاظمی که در ظاهر اصلا ربطی به این موضوع ندارد، کمی ره‌گشا باشد. گرچه با توجه به دید عزیزان و نحوه‌ی ایجاد زاویه‌ی دید نوشته‌ی من دیگر امیدی به کارا بودن این نوشته‌ نیز ندارم.

Thursday, November 24, 2005

توضیحی بر مطلب "برای وبلاگ، معیارتعیین‌کردن خطاست."(ويراسته)

به دوست عزیز و مهربانم، پارسا:
نخست در باب اینکه گفته‌ای چرا با وجود این‌که مطرح‌کردن معیار را از اساس اشتباه می‌دانم، میان معیارها تمایز قائل‌می‌شوم و یکی را "خیلی‌خیلی‌اشتباه" می‌دانم.
این‌جا اگر من می‌گویم که فلان معیار این‌طور است و بهمان معیار آن‌طور، منظور این نیست که تلویحا لزوم وجود معیار را تاییدکنم، من تعیین معیار را بای‌نحوکان حرام می‌دانم. (البته این نظر شخصی من است و نظر بقیه کاملا برایم محترم است.) از این‌که تو، رضا و خود پرستو، این مسابقه را نقدکرده‌اید، هم خیلی خوشحالم، ( در پرانتز من هم تاکید کنم که البته انتخاب‌شدگان تاج سر ما هستند و من دست یکایک‌شان را می‌بوسم، ولی اعتراض به دویچه‌وله از دست هر که بر بیاید و موقعیتش را داشته‌باشد، یک واجب کفایی است و باید برای حفظ چندرنگی بلاگستان به این امر اهتمام‌کند)، اما مشکل من با این است که تو به اصل برگزاری مسابقه اعتراض نداری، بلکه می‌گویی داوری چرا این‌گونه است و به‌جای رد نفس عمل دویچه‌وله به این می‌پردازی که معیار دویچه‌وله چیست و چرا این معیار و بلکه آن یکی معیار.
ببین! فرض‌کن معیار دویچه‌وله x باشد و مثلا به قول خودت ترکیب خطی چند معیار. الان تو با این نقدت بر مسابقه‌ی دویچه‌وله، یک معیار نمونه ارائه می‌دهی و معیار دویچه‌وله را به چالش‌می‌کشی. و می‌گویی چرا یک همچین معیاری نه و چرا آن معیار آری.
خب! من می‌گویم اگر بنا باشد بین معیارها درجه‌بندی قائل‌شویم، این معیاری که تو به‌جای آن معیار ارائه‌می‌دهی نه‌تنها وضع را به‌تر نمی‌کند، که بدترش می‌کند.

پس تا اینجای کار حرف من این شد که :
الف) ارائه‌ی معیار از اساس اشتباه است.
ب) نقد مسابقه‌ی دویچه‌وله باید به اصل برگزاری مسابقه می‌بود و نه شیوه‌ی انتخاب وبلاگ‌ها.
ج) در صورتی‌که خدای نکرده خواستیم معیاری تعیین کنیم، حتا معیار دویچه‌وله هم بر معیار تو ترجیح‌دارد. چرا؟ برای پاسخ به این سؤال دو مقدمه می‌آورم و نتیجه‌گیری و خلاص.
1)بلاگستان رسانه نیست
اشتباهی که برخی دوستان می‌کنند این است که وبلاگ را هم همسان بقیه‌ی رسانه‌ها می‌دانند. البته این زیاد هم اشتباه نیست. وبلاگ خواصی دارد که خواص عمومی یک رسانه است. اما تمایزی که بین رسانه و وبلاگ وجود دارد این است که این‌جا ما یک زندگی‌مجازی داریم. این چیزی است که وبلاگ را از حالت یک رسانه‌ی صرف، به یک جامعه تبدیل‌می‌کند.
خب! به‌همین‌دلیل من می‌گویم که انتخاب یک یا چند وبلاگ نمونه، همانند تعیین یک یا چند فرد از جامعه به عنوان افراد نمونه است. و این امر همان‌گونه که مجید می‌گوید بیش از آن‌که ترغیب به ادامه‌ دادن کند، ناامیدی به‌بار‌می‌آورد. فکر نمی‌کنم نیاز به توضیح بیش از این باشد.
به وجود آمدن این وضعيت رقابتی، وبلاگ را به حالت یک رسانه درمی‌آورد و ما می‌خواهیم که وبلاگ‌جامعه بماند. به همین دلیل است که با ارائه‌ی هر نوع معیاری چه مستقیم و چه ضمنی و تلویحی و چه به عنوان نمونه و چه درحین ایراد گرفتن به یک کتاب مخالفت می‌کنیم. البته صدای‌مان هم به جایی نمی‌رسد.
2) معیار کمی، معیار کیفی، معیار خیلی کیفی
حالا چرا معیارها را مقایسه می‌کنم و می‌گویم که معیار تو خیلی‌خیلی‌اشتباه است. این دیگر ربطی به اصل بحث ندارد و بحثی است درباب معیار در حالت کلی.
بدین لحاظ ربطی به وبلاگ ندارد. من می‌گویم، اگر قرار شد جایی داوریی در کار باشد، معیار کمی در درجه‌ی اول قرار دارد. چون لااقل چیزی است که رضایت عمومی را برمی‌انگیزد. و تا جایی که امکان داوری براساس محک کمّی وجود دارد، رفتن به سوی محک کیفی خطاست.
و خصوصا در زمینه‌ی تفکر و اندیشه ( آن‌هم وقتی صحبت از هرنوع تفکری هست و از هر سنخی)، به این آسانی‌ها نمی‌توان محکی‌گذاشت. بله دقیقا درست است، وقتی ما برای خواندن روزانه‌مان در جست‌وجوی مطلب هستیم، ناگزیر به داوری میان اندیشه‌ها دست‌می‌زنیم، اما نمی‌توانیم معیار داوری خود را تعمیم‌بدهیم به همه و بگوییم اگر معیاری باشد، باید معیاری از این دست باشد.
اگر قرار بر تشویق و ترغیب باشد، به نظر من هم بهترین راه همان است که خودت مدت‌هاست پیش‌نهادمی‌کنی.
داوریی که انفسی است، باید انفسی بماند.
چرا خیلی‌خیلی‌اشتباه
معیار تعیین‌کردن، برای وبلاگ، اشتباه است.
اگر معیار به صفات کیفی تکیه کند، خیلی اشتباه‌است.
اگر معیار به داوری بین اندیشه‌ها بخواهد بپردازد، در این فضایی که اندیشه‌ها از هر سنخی هستند، (البته در صورتی که بخواهد کلیت بدهد و الا معیارهای فردی محترم است.) خیلی‌خیلی اشتباه‌است. به همان دلیل که گفتم ممکن است، چیزی از نظر تو حاوی اندیشه‌ای نو باشد و مطلبی به‌وسواس‌پرورده‌شده و از نظر دیگری جای‌اش در سطل آشغال باشد. مثالش مقاله‌ی دکتر مردی‌ها، که از نظر مهدی جامی جاش توی سطل‌آشغال است و از نظر یزدانجو بالای سر، و از نظر حنایی این وسط مسط‌ها.
مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ
ولی معاشر رندان پارسا می‌باش
با آرزوی سلامت و توفیق، دوستار همیشگی‌ات، محسن‌مؤمنی.
-----------------------------------------------------------------------------------------------
توضیح اینکه این نوشته در ساعت 2:36 بامداد شنبه 5 آذر 84 مورد بازنگری قرارگرفت و اصلاحاتی که از دید نویسنده لازم بود در آن انجام‌شد. گرچه نوشداری است پس از مرگ سهراب، ولی تا درسی باشد برای نویسنده که هرگز عجولانه ننویسد و در نوشتن کاملا تمرکزکند، این را به یادگارمی‌گذارم.

Tuesday, November 22, 2005

منابع کنکور کارشناسی ارشد کامپیوتر و فناوری اطلاعات

( مطابق با آزمون سال گذشته)

1) زبان تخصصی (با ضریب 1)
تعداد - 25 سؤال

2) مجموعه‌ی دروس ریاضی (با ضریب 2)
تعداد - 24 سؤال، هر درس شش سؤال

الف) ریاضی مهندسی
کتاب درسی: ریاضی مهندسی پیشرفته، اروین کریزیگ، ترجمه‌ی عالم‌زاده یا شاهرضایی.
کتاب تست: ریاضی مهندسی، مؤسسه‌ی پرسپولیس.

ب) آمار و احتمال مهندسی
کتاب درس و تست: آمار و احتمال، دکتر نیکوکار.
آمار و احتمال، نوشته‌ی ....، ترجمه‌ی‌عمیدی.
آمار و احتمال، نوشته‌ی دگروت، ترجمه‌ی (استاد بزرگوارم) دکتر عین الله پاشا.

ج) محاسبات‌عددی
کتاب درس: آنالیز عددی، بابلیان.
محاسبات عددی، دکتر نیکوکار.
کتاب مهندسی کامپیوتر، خلاصه‌ی درس.

د) ساختمان‌های گسسته
کتاب درس: ساختمان‌های گسسته، دکتر قلی زاده.
ریاضی گسسته، گریمالدی.
ریاضی گسسته، ترمبلی.
کتاب تست: پوران پژوهش

3) مجموعه‌ی دروس عمومی (باضریب4)
تعداد - 30 سؤال، هر درس 6 سؤال

الف) ساختمان‌داده‌ها
کتاب درس: ساختمان‌داده‌ها و الگوریتم‌ها در پاسکال، c، c++، هورویتز.
ساختمان‌داده‌ها و الگوریتم‌ها در جاوا، سارتج سهنی.
ساختمان‌داده‌ها، سیمور لیپ‌شوتز.
کتاب تست: ساختمان‌داده‌ها، دکتر مقسمی، درس و کنکور.
جزوه‌ی ساختمان‌داده‌ها، دکتر محمد قدسی، دانشگاه شریف.

ب) نظریه‌ی زبان‌ها و ماشین‌ها
کتاب درس: نظریه‌ی زبان‌ها، سودکمپ، ترجمه‌ی جلیلی.
نظریه‌ی زبان‌ها، پیتر لینز ، ترجمه‌ی دکتر صراف‌زاده.
کتاب تست: کتاب پوران‌پژوهش.

توضیح: (در دانشگاه تربیت‌معلم، کتابی تدریس می‌شود که نوشته‌ی دو نویسنده‌ی کره‌ای است و برای آموزش نظریه‌ی زبان‌ها بسیار عالی است. (ارمغان حسن نادری) چنان‌چه قبلا این درس را نگذرانده‌اید، توصیه می‌کنم، حتما به دنبال این کتاب باشید. )

ج) مدارهای منطقی

کتاب درس: موریس مانو.
کتاب تست: کتاب پوران‌پژوهش، جلد آبی.
کتاب راهیان ارشد، جلد دو.

د) معماری کامپیوتر

کتاب درس: معماری کامپیوتر، موریس مانو.
معماری و سازماندهی کامپیوتر، استالینگز.
تست: کتاب پوران‌پژوهش، جلد آبی.

ه) اصول طراحی سیستم عامل

کتاب درس:
سیستم عامل، استالینگز.
سیستم عامل، سیلبرشاتس.
سیستم عامل، تننباوم.
جزوه ی سیستم عامل موسسه‌ی پرسپولیس.
تست: سیستم‌عامل، مقسمی، درس و کنکور.

4) مجموعه‌ی دروس تخصصی (باضریب2)

رشته‌ی نرم‌افزار: (چهار اصل)
25 سؤال - چهار درس، هر کدام 6 سؤال ، هر سال یکی از درس‌ها هفت‌سؤالی است.

الف) اصول طراحی کمپایلر
کتاب درس:
طراحی کمپایلر، آیهو.
طراحی کمپایلر، قاسم‌ثانی، جزوه‌ی دانشگاه شریف.
کتاب نکته و تست : مهندسی کامپیوتر، راهیان ارشد، جلدسوم.

ب) اصول طراحی زبان‌های برنامه‌سازی

کتاب درس: طراحی زبان‌های برنامه‌سازی، پِرَت
جزوه‌ی طراحی و پیاده‌سازی دانشگاه امیرکبیر.
کتاب نکته و تست : مهندسی کامپیوتر، راهیان ارشد، جلدسوم.

ج) اصول طراحی الگوریتم

کتاب درس: مقدمه‌ای بر طراحی الگوریتم،معروف و مشهور به CLRS.
طراحی الگوریتم، نیپولیتان، نعیمی‌پور.
کتاب نکته و تست : مهندسی کامپیوتر، راهیان ارشد، جلدسوم.
جزوه‌ی طراحی الگوریتم، دکتر محمد قدسی، دانشگاه شریف.


د) اصول طراحی پایگاه‌داده‌ها

کتاب درس: پایگاه‌داده‌ها، سی جی دیت.
پایگاه داده‌ها، رامز المصری.
اصول طراحی بانک‌های اطلاعاتی، مصطفا حق‌جو.
اصول طراحی پایگاه‌داده‌ها، روحانی رانکوهی.
کتاب تست: پایگاه‌داده‌ها، مقسمی.

رشته‌ی سخت‌افزار:

الف) الکترونیک دیجیتال
ب) انتقال داده
ج) مدار الکتریکی
د) یادم نیست

رشته‌ی هوش‌مصنوعی:

الف) مدارهای الکتریکی
ب‌) طراحی الگوریتم
ت‌) هوش مصنوعی



منابع کنکور کارشناسی ارشد – رشته‌ی IT (مهندسی فناوری اطلاعات)

1) زبان‌تخصصی (با ضریب 1) ( 30 سؤال )

2) مجموعه‌ی دروس عمومی (با ضریب 2) ( هر درس 10 سؤال )


الف) ساختمان‌های گسسته
کتاب درس: ساختمان‌های گسسته، دکتر قلی زاده.
ریاضی گسسته، گریمالدی.
ریاضی گسسته، ترمبلی.
کتاب تست: پوران پژوهش.

ب‌) ساختمان‌‌داده‌ها
کتاب درس: ساختمان‌داده‌ها و الگوریتم‌ها در پاسکال، c، c++، هورویتز.
ساختمان‌داده‌ها و الگوریتم‌ها در جاوا، سارتج سهنی.
ساختمان‌داده‌ها، سیمور لیپ‌شوتز.
کتاب تست: ساختمان‌داده‌ها، دکتر مقسمی، درس و کنکور.
جزوه‌ی ساختمان‌داده‌ها، دکتر محمد قدسی، دانشگاه شریف.

ت‌) طراحی الگوریتم

کتاب درس: مقدمه‌ای بر طراحی الگوریتم،معروف و مشهور به CLRS.
طراحی الگوریتم، نیپولیتان، نعیمی‌پور.
طراحی الگوریتم، قلی‌زاده.
کتاب نکته و تست : مهندسی کامپیوتر، راهیان ارشد، جلدسوم.
جزوه‌ی طراحی الگوریتم، دکتر محمد قدسی، دانشگاه شریف.

ث‌) مهندسی نرم‌افزار

کتاب درس: مهندسی نرم‌افزار، پرسمن. (ویرایش پنجم و ششم).
مهندسی نرم افزار، سامرویل (ویرایش پنجم).
تحلیل و طراحی نرم‌افزار، بنت‌لی.
مهندسی نرم افزار کلاسیک و شی‌گرا، ساش.
ج‌) شبکه‌های کامپیوتری

کتاب درس: شبکه‌های کامپیوتری، اندرو اس تننباوم، ترجمه‌ی ملکیان، زارع‌پور و پدرام.
شبکه‌های کامپیوتری و انتقال داده، ویلیام استالینگز.
کتاب تست: 3000 مسئله‌ی حل شده در شبکه‌های کامپیوتری و انتقال‌داده، دکتر فتحی و مهندس صفائی.

ح‌) مدیریت فناوری اطلاعات

کتاب درس: جزوه‌ی دانشگاه امیرکبیر.



دروس دیگر ( با ضریب 1 )
3) هوش‌مصنوعی ( 10 سؤال )
کتاب درس: هوش مصنوعی، نوشته‌ی راسل و نوروینگ.
کتاب نکته و تست : مهندسی کامپیوتر، راهیان ارشد، جلدچهارم.


4) پایگاه داده‌ها ( 10 سؤال )

کتاب درس: پایگاه‌داده‌ها، سی جی دیت.
پایگاه داده‌ها، رامز المصری.
اصول طراحی بانک‌های اطلاعاتی، مصطفا حق‌جو.
اصول طراحی پایگاه‌داده‌ها، روحانی رانکوهی.
کتاب تست: پایگاه‌داده‌ها، مقسمی.

5) سیستم‌عامل ( 10 سؤال )

کتاب درس:
سیستم عامل، استالینگز.
سیستم عامل، سیلبرشاتس.
سیستم عامل، تننباوم.
جزوه ی سیستم عامل موسسه‌ی پرسپولیس.
تست: سیستم‌عامل، مقسمی، درس و کنکور.



6) معماری ( 10 سؤال )

کتاب درس: معماری کامپیوتر، موریس مانو.
معماری و سازماندهی کامپیوتر، استالینگز.
تست: کتاب پوران‌پژوهش، جلد آبی.

Wednesday, November 09, 2005

اینک، اینجا، دانشگاه تربیت معلّم

اگر گفتید، کوتاه‌ترین گزاره‌‌ای که چهار دروغ را، یک‌جا، در خود دارد، چیست؟ "دانشگاه ‌تربیت ‌معلم ‌تهران"
احسان ملکیان– عضو هیئت علمی دانشگاه تربیت معلم تهران

گه‌گاه به ا‌ين موضوع فکر‌می‌کنم که؛ بعضی اسم‌ها چه خوب به‌هم‌جورشده‌اند و چه جالب، محمل واقعيّتی شده‌اند، که در نام‌گذاری اوليه‌‌شان، هرگز مورد عنايت نبوده‌است؛ برخی مکان‌ها چه زيبا، با موجوديتی‌ که در آن‌ها شکل‌گرفته، پيوندخورده‌اند؛ و تغييرهای ظاهری، چه اثر عميقی بر بطن بعضی‌ پديده‌ها نهاده‌اند.
آن‌چه در زیر می‌آورم، نمونه‌هایی از این دست هستند، که علاوه بر دانشگاه تربیت‌معلم، می‌توانند، در نشان‌دادن فضای حاکم بر بخش عمده‌ای از دانشگاه‌های ما، در زمان فعلی، مؤثر باشند.

از دروازه‌‌ی‌دولت تا بیغوله‌‌های‌حصارک

دانشگاه تربیت‌معلّم در سال‌های پایانی دهه‌ی شصت، بالاخره رحل اقامت، از دروازه‌دولت و خیابان مفتح برکند و به بیغوله‌های حصارک کرج، پناه‌آورد. این کوچ، که به ظاهر تنها از جایی به جای دگر و از نامی به نام دیگر بود، نشانی از یک تغییر بزرگ در نگرش عمومی به دانشگاه ‌داشته و دارد. البته بگویم که آن‌چه از دولت در نظر من است، دولت، به معنای وسیع آن (حشمت، شخصیت، کرامت، جلال و ...) است، گرچه برای امثال رجایی و باهنر به‌معنای اخص هم، این‌جا دروازه‌ی ره‌یافتن آن‌ها به دولت بوده‌است.
به‌گمانم نه‌تنها دانشگاه‌تربیت‌معلم، بلکه همه‌ی دانشگاه‌های کشور چنین اتفاقی روی‌داده‌است و دانشگاه هم در درون و هم در برون اهمیت و اعتبار خود را ازدست‌داده‌است. اینک دانشگاه، تنها حصاری‌کوچک فراهم‌آورده که میان خاصگان و عوام، فاصله‌ای عظیم ایجادمی‌کند.

تاریخچه‌ی کوتاه دانشگاه تربیت‌معلم[1]

دانشگاه تربیت‌معلّم، به روایتی[2 ] نخستین دانشگاه ایرانی است. تاسیس آن به 85 سال پیش، در سال‌های پایانی قرن مشروطه، بازمی‌گردد. در آن سال‌ها با نام "دارالمعلّمین" کار خود را آغاز ‌نمود. پس از مدّتی، حدودا در سال 1311 نام آن به "دانش‌سرای‌عالی" تغییر یافت.[3] و یکی دو‌سال بعد، هم‌زمان با تشکیل دانشگاه تهران، در آن ادغام‌شد. امّا در سال‌ 1337 دوباره از دانشگاه تهران مستقل گردید. در سال 42 باز هم منحل گردید و در سال 46 دوباره از نو آغاز به کار کرد و درنهایت، در سال 1353 نام "دانشگاه تربیت معلّم" برخودگرفت. [4] پس از آن شعبه‌های متعددی، برای دانشگاه تربیت‌معلم و تحت سیطره‌ی آن، در سراسر ایران تاسیس گشت، که همگی پس از مدتی از آن تفکیک گردیدند. در سال‌های اخیر، مسئولان دانشگاه تربیت‌معلم، در تلاش برای یکپارچه‌سازی دانشگاه و مجتمع نمودن آن در مرکز حصارک (پردیس) کرج عزمی جدی را آغاز نموده‌اند. ضمنا تلاش برای تغییر نام آن (به "دانشگاه خوارزمی"[5])، علیرغم مخالفت شورای عالی انقلاب فرهنگی هم‌چنان ادامه‌دارد . آن‌گونه که می‌بینید، در این تاریخچه تنها می‌توان دو چیز یافت: 1- تغییر نام‌های متعدد. 2- ترکیب و تجزیه، انحلال و... جالب است که پس از این‌همه تغییر نام، هنوز هم موضوع تغییر نام، یکی از چالش‌های اصلی در دانشگاه تربیت‌معلم است. و مشکل ترکیب و متمرکزسازی نیز هم‌چنان به‌قوت خود باقی‌است. مثل دیگر جاها.

دو دانشکده، هم‌چنان درتقابل با یکدیگر

شاکله‌ی کلّی دانشگاه تربیت‌معلم، از ابتدا بر همان شکل فیزیکی‌اش، یعنی دو دانشکده‌ی ادبیات و علوم به موازات یکدیگر، استوار بوده‌است. این نگرش نه‌تنها ساختار فیزیکی آن‌را شکل‌داده، بلکه تاکنون بنیان و اساس نگرش فکری در آن‌را تعیین می‌نموده‌است. دو دانشکده‌ای که کاملا به موازات یکدگر و بی‌خبر از هم فعالیت خویش را به انجام می‌رسانند. اما تفاوتی (هرچند کوچک) در مجموعه‌ی حصارک بر سر این شاکله آمده‌است؛ ایجاد رابطی بسیار باریک، بین این دو دانشکده. [6] نقطه‌ای که به‌خوبی نتیجه‌ی اشتراک این‌دو را نشان‌می‌دهد. مهمترین فعالیت‌ها، آفرینش‌ها و خلاصه همه‌ی آن‌چه دانشگاه می‌تواند برای عرضه به دیگران داشته‌باشد، محصول همین باریکه‌ی کوچک است. جایی که علومی‌ها و ادبیاتی‌ها پیوند‌خورده‌اند.

رقّاص‌خانه‌ی سابق، سالن‌مطالعه‌ی امروز

جایی که امروز به‌عنوان سالن مطالعه در اختیار دانشجویان پسر، قرارگرفته، به رقاص‌خانه‌ی سابق مشهور است. گفته‌می‌شود، که اینجا در ازمنه‌ی قدیم محل تمرین رقص بوده و شکل طراحی آن نیز، صحت این موضوع را نشان‌می‌دهد. اینک یکی‌دوسالی می‌شود که سالن‌مطالعه‌ی برادران به آن‌ منتقل‌شده‌است. مکانی که برای تخلیه‌ی اضطراب‌ها و آرامش و نشاط افراد درنظرگرفته‌شده‌بوده‌است (عجب فعلی ساختم!)، اینک سخت‌ترین اضطراب‌ها را بر ذهن و روان دانشجویان حاضر در آن، مستولی ‌می‌کند. بیشتر حاضران سالن مطالعه را دانشجویانی تشکیل می‌دهند، که ناامید از یافتن کار (متناسب با مدرک کارشناسی خود)، در تلاش برای راهیابی به مقاطع تحصیلی بالاتر، شب‌وروز را بر خود حرام‌کرده؛ مشغول بازخوانی جزوات‌درسی و کتاب‌های تست و کنکور مربوطه هستند. همه‌ی مسائلی که برای پشت‌کنکورمانده‌ها وجود دارد، اینجا نیز در شکلی شدیدتر خود را نشان می‌دهد. شاید بیش از همه شعار "اسد عبدی" بتواند شاکله‌ی اذهان این دل‌سوختگان را نمایان سازد : در اینجا، "زندگی ِ سگی=موفقیّت" است.[7]


انجمن‌های ‌اسلامی 49 و 68

حکایت انجمن‌های اسلامی دانشگاه تربیت‌معلم نیز، حکایتی شنیدنی است. برخلاف سایر دانشگاه‌ها؛ که بیشتر دعواهای سیاسی در آن‌ها، میان بسیج دانشجویی (نهاد انتصابی غالبا متشکل از عناصر جناح راست و اصولگرایان) و انجمن‌اسلامی (نهاد عمدتا انتخابی که غالبا عناصر آن‌را دانشجویان اصلاح‌طلب و جناح چپ تشکیل می‌دهند) روی‌می‌دهد؛ در دانشگاه تربیت‌معلم، این وظیفه میان دو انجمن‌ هم‌نام (اجمن اسلامی تاسیس 1349 و انجمن اسلامی تاسیس 1368)، تقسیم گردیده و بسیج غالبا از دخالت‌ در بحث‌های سیاسی، اکراه‌داشته یا ناتوان بوده‌است. نکته‌ی جالب آن است، که هر دو انجمن اسلامی اعضای خویش را (علی‌الادعا) با انتخاباتی کاملا آزاد برگزار می‌کنند و غالب رای‌دهندگان نیز در هردو انتخابات شرکت می‌کنند. اما هیچ‌گاه این شکل کلی (راست‌ها در 68 و چپ‌ها در 49) برچیده‌نمی‌شود. گویا رای دهندگان به تناسب نقشی که از این دو انجمن انتظار دارند، اعضای یکی را، از راستی‌ها و اعضای دیگری را، از چپی‌ها برمی‌گزینند. کاندیداها هم به‌همین دلیل اگر متمایل به راست باشند، کاندید 68 می شوند و اگر چپی، به 49 می روند. جالب است که مسئولان دانشگاه نیز هر دو انجمن را به رسمیت می‌شناسند، و دعوا بر سر رسمیت، (که تا سال 80 و تا آخرین دقایق حضور عبدالله‌مؤمنی، اصلی‌ترین چالش این دو نهاد بود)، تقریبا هم برای خود هر دو گروه، و هم برای دیگران (اعم از دانشجویان و مسئولان دانشگاه) حل‌‌شده‌ تلقی‌می‌شود. برای تفکیک در نام‌گذاری، این دو نهاد غالبا با سال تاسیس خود، شناسایی می‌گردند؛ 49 و 68. و این تنها تمایزی است که دوگروه حاضر به پذیرش آن در نام‌گذاری خود هستند.[8] [9] اما نکته‌ی جالب در این نام‌گذاری، در آن‌جاست که سال 49 را تقریبا می‌توان نقطه‌ی اوج بروز اندیشه‌های چپ اسلامی (شکل‌گیری مجاهدین‌خلق) در دانشگاه‌های ایران دانست و سال 68 نیز اوج غلبه‌ی تفکر راست اسلامی در دانشگاه‌ و یکپارچه‌شدن همه‌ی نهادهای دولتی در دست جناح سنت‌گراست.

چهار دروغ یک‌جا

آن‌چه در ابتدای گفتار، به نقل از یکی از اساتید دانشگاه آمد، فارغ از جنبه‌ی طنز آن، گویای واقعیت تلخ، ناسازگاری کامل نام دانشگاه تربیت‌معلم با موجودیّت آن می‌باشد. چند سالی است که دانشگاه تربیت معلم، به طور کامل رابطه‌ی خود را با وزارت آموزش‌وپرورش، قطع‌نموده و به‌هیچ‌وجه دانشجوی متعهد دبیری، در خود نمی‌پذیرد. و مدت‌هاست که بخش اصلی آن دیگر در تهران واقع نیست. در این‌که با توجه به شکل و ساختار و نظام‌آموزشی اطلاق نام دانشگاه به آن بی‌معنی است، هیچ شکی وجود ندارد. و به‌راستی، تاچه‌حد به تربیت و پرورش دانشجو در آن اهمیت داده می‌شود؟ جدای از این‌ها، دانشجویان، اساتید و کارمندان دانشگاه همگی از اطلاق این نام به دانشگاهی که در آن حضور دارند، ناخشنود‌اند و برای تغییر آن تلاش می‌کنند. حتا رضایت وزارت علوم نیز، چند سال پیش، در این زمینه جلب‌شده‌است. اما همانند همه‌ی مشکلات نظام دانشگاهی در ایران شورای عالی انقلاب فرهنگی، مهمترین مانع تحقق خواسته‌ی عمومی‌است.

----------------------------------------------------------------------------------
[1] برای خواندن تاریخچه‌ا‌ی مبسوط‌تر دانشگاه، می‌توانید به قسمت تاریخچه‌ی خود ِ سایت دانشگاه تربیت‌معلم مراجعه‌کنید.
ضمنا این تاریخچه بیشتر برگرفته از تاریخچه‌ای است که در راهروی کتابخانه‌ی مرکز تهران نصب‌‌شده‌است.
[2] روایت صحیح‌تر آن‌ است که نخستین دانشگاه ایران، دانشگاه تهران است که در 1313 تاسیس‌گردیده‌است.
[3] این مطلب را با توجه به آن چه در سرگذشت احمد فردید به آن اشاره شده، می‌گویم.
[4] در این میان من مانده ام، که چگونه امسال پنجاه‌وهشتمین جشن فارغ‌التحصیلی دانشجویان دانشگاه بود. به نظر می‌رسد، که در این چند سال چندین وقفه در تولید دانشجوی دانشگاه تربیت‌معلم به‌وجودآمده است.
[5] یکبار دیگر نیز تلاشی ناموفق برای تغییر نام آن به "علم و فرهنگ" صورت‌گرفته‌بود.
[ا6]و درضمن انحرافی کوچک نیز در توازی کامل آن‌ها به‌وجودآمده‌است. به شکلی که اگر امتداد‌پیدا می‌کردند، جایی به‌هم‌می‌رسیدند(جایی در افقهای دور!)
[7] این شعاری است که اسدعبدی پارسال در سالن مطالعه آویخته‌بود. ضمنا یادآوری این نکته خالی از لطف نیست که عموم سالنی‌ها در سال آخر زندگی خود را به سالن مطالعه می‌برند و شب و روز خود را در آن می‌گذرانند و شاید "زندگی سگی" او به این نکته اشاره‌داشته‌است.
[8] زیرا با هر تغییر کوچکی که در نام آن‌ها به‌وجود آید، بودجه‌ی دولتی آن‌ها متوقف می‌گردد و ادامه ی فعالیت شان با بحرانی جدی روبرو می‌شود.
[9] گو اینکه، ابتدای کتاب "علل‌گرایش‌به‌مادیگری"، این کتاب را مجموعه‌ی سخنرانی‌های "آیه‌الله مطهری" در دانشگاه‌تربیت‌معلم (دانشسرای عالی)، به دعوت انجمن‌اسلامی این دانشگاه در سال 48، می داند. سالی که علی‌ادعای هر دو گروه هیچ انجمنی در دانشگاه تربیت معلم وجود‌نداشته‌است!

Wednesday, October 26, 2005

نگاهی به برخی از مشکلات نظام آموزش دانشگاهی در ایران 2

ساختار هرمی

جامعه‌ی آموزشی ما به شکل هرمی استوار گردیده‌است. بدین مفهوم که سطوح بالاتر آموزشی هموراه تعداد کمتری از خواستگاران خو یش را در خود راه می‌دهند. بدین سبب، بالا رفتن در چنین هرمی می‌تواند با مشکلات فراوانی همراه گردد. به عبارتی "بالادستی ها توی سر پایین دستی ها می زنند." و این امر نیز دلیل مشخّصی دارد.
"با بالا آمدن یک پایین دستی موقعیت همه ی هم سطحان او (بالادست‌های سابق) متزلزل می شود."
در جامعه‌ی آموزشی استوانه‌ای، به عکس، این امر سیر طبیعی ِ زندگی ِ آموزشی محسوب می‌گردد و ساختار به شکلی است که هیچ مانعی در کمک کردن به پایین دستی ها برای بالاآمدن وجود ندارد.

شکار دایناسور

می‌گویند مردی کتابی بزرگ و قطور در مورد شکار دایناسور خواند، در این کتاب روش‌های مختلف شکار دایناسور و شیوه‌های به‌کارگیری هریک از این روش‌ها با همه‌ی جزئیّات و به دقّت توضیح‌داده‌شده‌بود. در پایان کتاب، نویسنده یادآورشده‌بود، که دایناسورها قرن‌ها پیش نسل‌شان منقرض‌شده‌است.
مرد داستان ما دید که عجب ضرر بزرگی کرده‌است. به فکر افتاد که جلوی ضرر را بگیرد، که جلوی ضرر را از هرجا بگیری، نفع است. این بود که یک کلاس آموزش شکار دایناسور، دایر کرد و با تبلیغات وسیع، موفّق شد عدّه‌ی کثیری را به سر این کلاس بکشاند. او هم تنها در پایان دوره‌ی آموزشی، انقراض دایناسورها را یادآور شد. خلاصه همین جوری پیش‌ رفت، تا علم شکار دایناسور فراگیر شد. [1] گرچه در واقعیّت، خوش‌بختانه هیچ‌گاه چنین اتّفاقی روی‌نداده‌است، امّا در کشور ما در مورد بسیاری از علوم جریان کار به همین صورت است. نمی‌خواهم بگویم که این علوم در اساس همانند شکار دایناسور هستند، بلکه می‌خواهم بگویم رویکرد دانشجویان ما به آن‌ها، به شکلی است که همانند قضیّه‌ی شکار دایناسور به این علوم شکلی ایزوله‌شده از محیط و جامعه داده‌است. در این رشته‌ها، عدّه‌ی زیادی دانشجو هر سال می‌آیند و نهایت کارشان اگر شقّ‌القمر کنند، بتوانند استاد همان رشته‌ی خودشان بشوند و گرنه هیچ‌کجا استفاده‌ای از علمی که می‌آموزند، نخواهند کرد.
در شبکه‌ی چهار می‌دیدم که یکی از محقّقین ادبیات، پایان‌نامه‌اش را به تحقیق درباره‌ی این مورد اختصاص‌داده‌بود، که "مولوی اشعری نیست، بلکه حنفی‌ماتریدی است."
درست است که هرکسی با توجّه به دانسته‌ها و علایق خود باید بتواند موضوع دلخواه خود را برای تحقیقات خودش انتخاب کند، ولی باید توجّه کافی به ارتباط موضوع تحقیق با نیازهای جامعه لحاظ گردد.

گسست همیشگی

بسیاری از جامعه‌شناسان ما بر روی این نکته تاکید کرده‌اند، که دانشگاه درپی نیازهای جامعه، در کشور ما ایجادنشده‌است. یا به عبارتی شکل‌گیری آن، در یک روند طبیعی، آن‌چنان که در غرب وجودداشته‌است، بروز نیافته‌است. به همین دلیل تا همین امروز نیز هم‌چنان گسست ژرفی میان جامعه و نیازهای آن و دانشگاه و نیازهایی که برآورده می‌سازد، وجود دارد. از نظر من میزان درستی و نادرستی این نظریّه را می‌توان در قیاس ایران و ترکیه تا حدّی تعیین نمود.
می‌گویند یکی از بارزترین نشانه‌های گسستگی دانشگاه با صنعت و جامعه در کشور ما را می‌توان در سال‌های انقلاب‌فرهنگی مشاهده‌کرد؛ که با وجود تعطیلی چند ساله‌ی دانشگاه، در کشور ما، نه جامعه خللی را احساس کرد و نه صنعت ما دچار ضررهای جبران‌ناپذیرشد. [2]
امّا از این‌که بگذریم، مشکل بزرگ دیگری که باز ریشه در طرز تفکّر ما دارد، تصوّری است که از مفهوم توسعه و پیشرفت در اذهان غالب ما ایرانیان شکل‌گرفته‌است. تصوّری که توسعه را در ایجاد دکل‌های عظیم و کارخانه های گسترده و بزرگ، می‌بیند. و بیش از هرچیز و در درجه‌ی اوّل صنایع بزرگ را مایه‌ی پیشرفت و بهروزی جامعه می‌بیند.

سودجویی و خودمحوری

هرگاه قصد به وجود آوردن حلقه یا گروهی برای انجام کاری در بین ما مطرح‌می‌گردد، خیلی زود افراد زیادی برای تشکیل آن اعلام آمادگی می‌کنند.امّا این گروه‌ها در بین ما دوام و بقا ندارند.چون پس از مدّتی بسیاری از افراد خودشان را در محاق گروه گرفتار می‌بینند. سوء تفاهم را در هر حلقه‌ای که تاکنون در آن‌ها وارد شده ام، بسیار دیده ام. همه سود خود را از گروهی که تشکیل‌داده‌اند می جویند، بدبینی شدیدی نسبت به دیگران دارند و می‌پندارند که دیگران از قدرت گروه بهره‌ی شخصی می‌برند.
سلسله‌شدن‌ها و گروه ‌تشکیل‌دادن‌ها، زمانی مفید و مؤثر می‌افتد که فردیّت در آن‌ها مهم به‌حساب آید و مرکزیّتی در آن‌ها ایجاد نشود.

-----------------------------------------------------
[1][2] این دو قسمت گفتار را مرهون حضور در سمینار(تحت عنوان کارآفرینی)ی هستم که یکی از دانشجویان MBA دانشگاه شریف، برای دانشجویان شرکت‌کننده در مسابقه‌ی ACM، ارائه داد و این دو قسمت برداشت آزادی از گفتارهای اوست.

Monday, October 24, 2005

نگاهی به برخی از مشکلات نظام آموزش دانشگاهی در ایران 1

اهمیّت تصوّر عمومی از یک نقش

هنگامی‌که نقشی را می‌پذیریم، در تصوّری از آن نقش فرو می‌رویم، که پیش از آن از این چنین نقشی می‌پنداشته‌ایم. و این تصّور ما را جماعتی رقم زده اند که جلوه ها و انتظارات این نقش را ‌ساخته‌اند و یا با آن‌ها سروکار دارند.
ما در ایفای نقش خویش در قالبی فرو می‌رویم که جامعه‌ی ما آن قالب را در ذهن ما از نقش مورد نظر ساخته‌است. زمانی می‌گوییم از عهده‌ی ایفای نقش برآمده‌ایم، که انتظارات کلّی از نقش را برآورده و چارچوب اصلی آن‌ را مراعات نموده‌باشیم.
فرا رفتن از تصوّرات نقش‌های قدیمی و بازآفرینی القائی جدید از یک نقش مستلزم صرف هزینه‌ای گزاف است و تنها به صرف عدول شخصی یا جمعی از چارچوب قدیمی نقش میّسر نخواهد شد. نخستین لازمه‌ی این امر، توانایی در شکل‌دادن تصوّری نو از یک نقش و فراهم نمودن آمادگی ذهنی جامعه یا حداقل گروه‌های خاصّی از آن (که در تقابل مستقیم با ان نقش هستند)، برای پذیرش برداشت نوین از آن نقش، می‌باشد.
به گمان من مهم‌ترین و اصلی‌ترین نیاز آموزشی در دانشگاه‌های ما در وهله‌ی نخست، تغییردادن تصوّر سنّتی از نقش استاد/دانشجو و نظام آموزشی مبتنی بر آن است.
در سال‌های دانشجویی من یکی از مهم‌ترین عوامل بروز اختلافات و درگیری‌ها در بین اساتید و یا با دانشجویان را می‌شد در همین تلاطمی، که با توجّه به مواجهه‌ی آن‌ها با دنیای امروزین و تغییر نگرش‌شان (اعم از استاد و دانشجو) از کارکرد و چارچوب نقشی که برعهده‌ی خود می‌دیدند، جست.
خصوصا در عرصه‌ی کامپیوتر که اساتید عمدتا جوان این بخش، هرگز شیوه‌های قدیمی آموزش را نمی‌توانستند بپذیرند و دانشجویان نیز به دلیل بهره‌مندی از اینترنت از طرفی خواستار برخورداری از جدیدترین دستاوردهای آموزشی بودند و از طرفی به دلیل پشتوانه‌ی فکری دبیرستانی تصوّری قدیمی از شیوه‌های آموزش داشتند، جدال‌های سختی را در تعیین ماهیت و چگونگی امر آموزش برمی‌انگیخت.
فرارفتن بی‌محابای برخی از اساتید از نقش سنّتی "استاد ناصح و حاکم" و همچنین برخی دانشجویان از نقش قدیمی "دانش‌پذیر"، پیش از آن‌که از طرف بالادستی‌ها و دیگر اساتید مورد توبیخ قرار گیرد، با چالش ذهنی عمیق از جانب خود آن‌ها مواجه می‌شد. در نهایت این‌چنین رویکردهایی گه‌گاه، نه‌تنها به بهبودی آموزش نمی‌انجامید، بلکه اعتراضات گسترده‌ای را که خواهان بازگشت به شیوه ی سنّتی تدریس بودند، موجب می‌شد.
برخلاف خطرات مهیبی که گذر از رویکرد سنّتی به تقابل استاد/دانشجو و فرارفتن از آن، برای اشخاص فرارونده دربردارد، رویکرد سنّتی با اطمینان و آسودگی شخصی، حمایت دیگران و ریسک پایین همراه است.
تحکّم پدرسالارانه، با توّجه به نفوذ آن در ساخت قدیمی اذهان و تناسب با محیط، نه‌تنها از جانب اساتید مورد تقویت قرار می‌گیرد، که از طرف دانشجویان نیز به استاد تحمیل‌می‌شود.
حتا خود ما که عمیقا خواستار تغییر و بلکه تحوّل در ساختار آموزشی استاد/دانشجو هستیم، در عدول از ساختار سنّتی نقش‌ها، نخستین معترضین خواهیم‌بود و نخستین اعتراضات را بر وجدان خویش عرضه‌خواهیم‌نمود.

در کنار این‌ها حتا به‌فرض بروز تحو‌ّل‌خواهی همه‌گیر و بازتعریف نقش‌های آموزشی، به دلیل ناسازگاری این رویکرد جدید با پیشینه‌ی آموزشی افراد باید منتظر پدیدآمدن سوء استفاده‌های فراوان دانشجویان ، اساتید دیگر ، ساختار تصمیم گیرنده بر دانشگاه از رویکردهای جدید باشیم. آن‌چنان که تجربه‌ی آن را در این چندسال، در موارد ریزودرشت، فراوان دیده‌ام.


دنیای امروزین و آگاهی‌جویی جدید

در دنیای امروزی دیگر آگاهی داشتن بر یک مطلب تنها نیازمند عمیق شدن روی آن نیست. آگاهی‌های سطحی فراوانی نیز در کنار همه‌ی آگاهی‌های عمیق ما مورد نیاز هستند.
گستردگی دسترسی به تحقیقات، ایجاد شدن شاخه‌های گوناگون در مباحث جزئی یک علم و نیاز به بررسی همه‌جانبه‌ و برخوردار از تمامی بررسی‌های گذشته در یک تحقیق، روش‌های بررسی مسائل را بسیار متفاوت از گذشته کرده است. لوازم لازم برای تحقیق نیز در دنیای امروز، تفاوت عظیمی با آن‌چه در گذشته پنداشته‌می‌شد، دارد .
گذشته از این اصولا زندگی در دنیای امروز و شیوه‌ی برخورداری از اخبار و مسائل جدید؛ راهی باقی نگذاشته‌است، جز آن‌که شیوه‌ای جدید در امر اندیشه‌ورزی پی‌گرفته‌شود.
در چنین دنیایی، دانستن مسائل ریز و درشت بسیاری برای قدم‌گذاشتن در راه تحلیل یک مسئله، نخستین پیش‌نیازها هستند.
به قول یکی از نویسندگان عرصه ی نرم افزار، پیش از هر چیز باید اطلاعات فراوانی، به عمق یک اینچ و به سطح یک هکتار، از درون بحثی که قصد داریم بدان بپردازیم، بیرون بکشیم.
در جهان مدرن برخلاف تصوّری که قالب ما از مفهوم تقلید داریم، تقلید نه‌تنها امری نکوهیده نیست، بلکه تقلیدی که بر آگاهی استوار گردد، کلید درک دانش و بروز خلّاقیت‌های جدید است. اساسا یکی از مهمترین دغدغه های انسان معاصر سود جستن از یافته های دیگران در ساختن اندیشه ی خویشتن است. بهره‌مندی از آن‌چه پیش از این توسط دیگران انجام‌پذیرفته‌است، نه‌تنها امری مذموم به شمار نمی‌آید و مخالف خلاقیّت‌پروری قلمداد نمی‌شود، بلکه گام مهمی در جهت بروز دادن خلاقیّت‌ها محسوب می‌گردد و بدین لحاظ است که قیمتی‌ترین محصول دنیای امروز همین اینترنت است.

درهمین زمینه:
مسأله از سعیدحنایی‌کاشانی
آموزشی که در آن مسأله‌ای حل نمی‌شود از مهدی‌جامی

Thursday, October 20, 2005

ملکوت

ملکوت خدا به باد می ماند، هر جا که می خواهد می وزد، نمی دانی از کجا می آید و به کجا می رود، لیکن اثرآن را در خویش احساس خواهی کرد. این چنین است هر که از روح مولود گردد."یوحنا- فصل 3 - آیه ی 7

27 اردیبهشت سال 82 بود. اون روزها باز هم این حالت لعنتی که هنوز هم تقریبا ماهی یکی‌دو روز سراغم میاد، به سراغم اومده بود. از شانس ِ بد ِ مرتضا، این جریان در دوره‌ای بود، که مرتضا نزدیک‌ترین رفیق من شده بود. مرتضا خلق‌وخوی عجیب‌وغریبی داشت، هنوز هم داره. تاهرجا بگی پایه‌ی همه‌چیز هست، عرق‌خوردن، تریاک‌کشیدن، اکس، دکس، شیشه ، حتا تا اسید به‌سق‌چسباندن، تا هرجا که رفقاش پیش‌برن، اون هم هست.
اون روزها هم من و هم اون حالت عجیب‌وغریبی پیداکرده‌بودیم.
از دیدن فیلم "آخرین‌وسوسه‌ی مسیح" شروع شد. فکر ملکوت سه‌چهار‌سالی می‌شد که از توی سرم بیرون نمی رفت. من و اون توی این فیلم چیزی دیده‌بودیم که بقیّه نمی‌دیدند. هیچ‌وقت نخواستند که ببینند. بار اوّل که دیدم هیچ وقت یادم نمی‌ره. تقریبا دیوانه‌ام کرد. مسحورم کرد. مجنون شده‌بودم.
امّا از وقتی که این فیلم رو برای اوّلین بار دیدیم، ماه‌ها می‌گذشت. فیلم رو تقریبا آذر توی اتاق مهدی‌اینا دیده بودیم. الان اردیبهشت بود. اصلا نفهمیدم که چه‌طور شد، اون‌روز سر از پارک در آوردم. صاف هم به اون‌جایی رفتم که مرتضا نشسته‌بود. کمی با هم مشغول حرف‌زدن شدیم. مثل همیشه. امّا نفهمیدم این‌بار یک‌دفعه چه‌طور شد که کار به این‌جا کشید.
دیدین وقتایی که آدم دعوا می‌کنه، هیچ‌وقت نمی‌تونه حوادثی رو که اتّفاق افتاده دقیقا به خاطر بیاره؟ فقط یه تصاویر گنگی از کلیّات مطلب توی سرش می‌مونه؟ تموم اون‌لحظاتی که اون‌روز داشتیم، برای من این‌جوریه. فقط یه‌سری تصاویر مبهم و گنگ ازش توی ذهنم مونده.
چیزی که یادم می‌آد اینه که، یه لحظه به سرمون زد که از همه‌ی تعلّقات‌مون ببُریم. ببینیم می‌تونیم؟ دراون حالی که توی بحث تیریپ روشنفکری داشتیم و اون‌جور حرفا می‌زدیم، رسیدن به یه همچین چیزی بعید بود. ولی شد دیگه.
کم‌کم از روی نیمکت هم بلند شدیم و کمی اون‌ورتر روی زمین نشستیم. یادم نمی‌آد، کِی اون دایره رو تعیین کردیم. مثل عیسا که یه دایره برای خودش کشید که از توی اون بیرون نره، ماهم یه دایره کشیدیم، البته یه خرده بزرگتر از دایره‌ی عیسا. وسط این دایره یه ردیف از این درختچه‌هایی بود که معمولا کنار خیابونا هست.
نمی‌دونم به چه بهانه‌ای دوسه‌بار از روی این دایره پریدیم. آهان، یادم اومد، برای این‌که اگه شخصیّتی برای خودمون حس می‌کردیم، این‌جوری از بینش ببریم.
گفتم: حتا اگه برای ازبین‌بردن شخصیّت لازم بشه با زیرشلوار بیام دانشکده، این کارو می‌کنم. گفت: واقعا. گفتم: نه بابا، حالا ما یه چیزی گفتیم. البته یه وقت‌ام دیدی خر شدم‌و این کارو کردم.
چندتا دوستای مرتضا اومده بودند اون‌جا. محلشون نذاشت. چندوقت بعد دوستای منم اومده بودند و صدام می‌کردند. من هم هیچّی نگفتم. گفتند: ولش کن، باز دیوونه شده. ول کردندو رفتند.
مغرب که شد در حال فکر کردن و نگاه کردن به هم بودیم. کمی هوا سرد شده بود. بلندشدم و بی اینکه وضویی گرفته‌باشم، شروع کردم به نماز خوندن. مرتضا هم که اصلا نماز نمی‌خوند اون‌جا به شکل عجیبی بلند شدو به من اقتدا کرد. مثل سنّی‌ها نماز خوندم. توی اون لحظات به این فکر می‌کردم که آیا من به قدر و رتبه‌ی مرتضا، که همیشه یک سروگردن بالاتر از خودم می‌دیدم رسید‌ه‌م؟
مرتضی خیلی زیبا سه‌تار می‌زد. کمانچه هم می‌زد. من همیشه در برابر اون احساس می‌کردم که هیچّی نیستم. هیچ‌وقت سعی نکردم که نواختن رو یادبگیرم. درعوض همیشه با مرتضا که می‌گشتم ازش می‌خواستم که برام بنوازه. هروقت می‌نواخت، تحقیر من رو هم، همراه با آهنگ می‌نواخت. وقتی می‌نواخت خودم رو کوچک می‌دیدم. همیشه درکنار هرحسّی که در شنیدن موسیقیش بهم دست‌می‌داد، این حسّ لعنتی هم بود.
توی نماز برای اوّلین بار حس کردم که دیگه ضعیف‌تر از مرتضا نیستم. بعد از نماز روی زمین دراز کشیدیم. به آسمون نگاه می‌کردم. آسمون جلوی چشمام تیره‌وتار می‌شد. هرچی از شب می‌گذشت. سرما رو بیشتر حس می‌کردم. پیرهنم روی سبزه‌ها خیس شده بود. یادم نمی‌آد که به چه چیزایی فکر می‌کردم. به قول خودم، افکار آسمانی بود. ولی در کنار همه‌ی اون‌ها این آزارم می‌داد که یک لحظه هم نمی‌تونستم از فکر لرزی که به بدنم افتاده بود خلاص بشم. چرا انقدر در برابر بدنم ناتوان بودم. مدّتی گذشت. بالاخره خودم رو راضی کردم که من قادر به رسیدن به این ملکوت نیستم. ولی جرأت‌نمی‌کردم بلند شم و برم. مرتضا. اون در چه حالی بود؟ شاید اون داشت به جایی می‌رسید و من همه چیزشو با رفتنم به هم می‌ریختم. امّا هرکار کردم بالاخره سرما تابی برام نگذاشت.
بلندشدم و گفتم مرتضا من باید برم. گفت: خوب شد بالاخره بلندشدی. داشتم یخ‌می‌زدم. کمی صبرکردیم، ولی آخرش راضی‌شدیم که از دایره‌ی عهد خارج بشیم.
گند ِ قضیّه اون‌جا بود که وقت ِ رفتن، من رفتم توی چمن‌های پشت نیمکت چیزهایی رو که عصری به عنوان متعلّقات، دور ریخته بودم، بردارم. توی تاریکی نمی‌دونم چه‌قدر از چیزها رو پیدا کردم. فکرمی‌کنم چهارپنج‌هزار تومن پول رو پیداکردم. خودکار هم پیدا شد، امّا بیست‌پنج تومنی خرده‌هه موند و هرچی گشتیم پیدا نشد.
مرتضا هم چیزهاشو پیداکرد و راه‌افتادیم، رفتیم طرف خوابگاه.
صبح فرداش یادم می‌آد که نامه‌ای به مرتضا نوشتم.
تنها دو چیز از اون نامه‌ی معنوی یادم می‌آد. یکی اوّلش بود که بهش نوشته بودم:
Congratulations Morteza!
و یکی آخرش، که نوشته بودم: "گمان‌نکن که ما از دایره بیرون آمده‌ایم، چنین بیندیش که دایره بزرگ‌تر شده و ما اکنون نیز داخل آنیم."
که یعنی همه‌ی اون چیزهایی که عهد کرده بودیم توی دایره مقیّد بهش باشیم، همه‌ش رو باید پیش چشم خودمون داشته باشیم. هنوز دو روز از این قضیّه نگذشته بود، که خودم مهمترین عهد رو شکستم.
فکرکنم مرتضا هنوز این نامه‌ی مقدّس رو پیش خودش نگه داشته. نامه‌ای که تنها یادگار ما از ملکوت‌آسمان بود.